گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
قمر بنی هاشم
جلد سوم
تقريظ



تقريظ جناب مستطاب ، عمدة الاخيار، فاضل فرزانه ، عاشق و دلباخته اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى دكتر غلامرضا باهر (دام عزه العالى ) بر جلد سوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، اميد آن داريم كه مورد توجه و قبول آن شاهين شكسته بال علقمه قرار گيرد
بسم الله الرحمن الرحيم
وچه سخت است قلم به دست گرفتن و تقريظ نوشتن براى كتابى كه كرامات مرد ايثار سراسر آفاق را به تصوير كشيده است . آن هم كراماتى كه در تصور نمى گنجد و زبان از بيان و عقل از گمان قاصر است .

يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام


اكشف كربنا بحق اخيك الحسين عليه السلام

عباس جان تو را مى گويم وروى سخنم با توست كه زيباترين نقش فداكارى و وفادارى را بر صفحه زمانه صورتگرى كردى و آنگاه كه احساس كردى بايد برخيزى برخاستى و كلمه (ايثار) را رقم زدى ، آفرين بر تو و حلالت باد شيرى را كه از پستان ام البنين عليها السلام نوش جان كردى و مبارك باد بر تو كلمه (يا بنى ) كه حضرت صديقه طاهره فاطمه عليها السلام تو را به آن خطاب كرد! اى فرزند من ! و اى برادر حسين !
بيابانى هول انگيز هراسناك در پيش روى كاروان است كه بايد بدانجا وارد شوند و به مهمانى خون و شمشير بروند. كاروان سالار مى رود تا به عهد خود وفا كند، زيرا اوست كه (مرد وفا) نام گرفته است .
سپهدار قافله ، علمى بر دوش دارد و پيشاپيش قافله در حركت است ، آن هم با عزمى راسخ و اراده اى استوار، كه يعنى تا من هستم قافله از خطر راهزنان و كج انديشان در امان است .
مى رود، مى كوشد، مى خروشد. گاهى در سكوت محض و دست رد زدن به سينه بند و بست كنان به سر مى برد، و زمانى بانگ بر مى دارد كه من فرزند على بن ابى طالب عليها السلام هستم و اهل سازش و بند و بست نيستم و تا هستم دست از يارى حسين عليه السلام بر نمى دارم و بالاخره :
قاطعان طريق كه هميشه در كمينگه عمرند ، راه بر قافله تنگ مى گيرند و آب ، اين مايه حيات بخش را بر روى آنان مى بندند كه يعنى ما قلدر زمان هستيم و هميشه خواهيم بود، همان گونه كه قابيليان هميشه و در هر زمان حضور دارند و هابيل را بيرحمانه سر به نيست مى كنند.
علمدار مى رود تا از سرچشمه جوشان علقمه و نهر خروشان فرات آب بياورد تا تشنگى كشنده و عطش درد آور جانسوز كاروانيان را فرو نشاند.
آه آتشناك تشنگى از سينه اش زبانه مى كشد و داغ سوزان عطش بر لبان خشك و ترك خورده اش كبره انداخته ، صورتى گلگون و سيمايى پرخون و بر افروخته دارد.
مشك را پر مى كند، ترسان و لرزان و در انديشه چگونه بردن آن به خيام حرم .
مشتى از آب بر مى گيرد تا لبان خشك را مرطوب سازد و عمل به وظيفه برايش ميسور گردد.
از لبان خشك حسين و اهل بيت عليهم السلام تصويرى در مغزش نقش ‍ مى بندد و آب را نقش بر آب مى كند و (ايثار) را معنى و مفهوم مى بخشد، اگر اين كار عباس نبود چه تصويرى براى ايثار در مغز شما نقش ‍ مى بست ؟
مشك بر دوش ، عطش بر لب ، ذكر بر دل ، توكل در سر، شادان و شادى كنان به طرف خيمه هاى قافله مى تازد، ولى افسوس كه :
امانش نمى دهند و بند بندش را از هم مى گسلند و او حسين را فرياد مى كند كه يا اخاادرك اخاك .
و حالا من مى خواهم چنين مردى را با هزاران خصلت حميده ديگر به زيور تحسين و تمجيد و تكريم و تعظيم بر صفحه كاغذ نقاشى كنم ، آن هم با قلمى شكسته و دلى از دست رفته .
او را نيازى به چنين ز خرف نيست ، كسى كه زهرايش عليها السلام (يا بنى ) صدا مى كند، يعنى بالاترين منصب جهان آفرينش ، فرزند زهرا! برادر حسين ! يعنى همه عالم .

آفرين بر تو، چون تو را زهرا


(يا بنى ) كند صدا عباس

و با دستانى قلم شده و پاهايى دور از كالبد افتاده در كنار علقمه با صورت بر روى زمين افتاده و در انتظار فرا رسيدن قافله سالار تا براى آخرين بار با او وداع كند و به او بگويد:
(و ان ليس للانسان الا ما سعى )
(و اينكه براى آدمى جز آنچه به سعى و عمل خود انجام داده خواهند بود).
و اين بود آنچه در توان داشتم !
قافله سالار همان مرد وفا، خود را بر بالين برادر مى رساند و با كالبد در هم شكسته و قطعه قطعه شده برادرش روبرو مى بيند و بانگ الآن انكسر ظهرى وقلت حيلتى سر مى دهد و پس از هزار و چهار صد سال كمى كم و بيش ‍ دوست ديرين و يار شيرين كلام من : (حضرت حجت الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى ) كه فاضلى توانا و انديشمندى دردمند، و عاشقى وارسته ، و قلم به دستى نه به مزد، صحنه هايى از اين ايثار را به تصوير كشيده است و كراماتى را كه اجرى كوچك از باب الحوائجى اوست به زيور چاپ آراسته است .
و من ، اين مرد كوچك كه خود راخاك كف پاى اهل بيت عليهم السلام هم نمى دانم و با بضاعتى مزجاة جسارت به خرج داده بر اين و الا كتاب تقريظ نوشته ام .
عباس جان ! مرا ببخش و به حق مادرت ام البنين عليها السلام كه روزى غريبانه فرمود:

مرا ام البنين ديگر نخوانيد


بدين نامم دگر هرگز ندانيد

دستم را در اين دنيا بگير تا از كمند راهزنان عقل و دين در امان باشم و در آن دنيا همراهم باش تا در صراط نلغزم .
غلامرضا باهر چاكر آستان شما


تيرى به مشكش آمد و آبش به خاك ريخت


تنها نريخت آب كه خونش بريخت هم


عباس آمد و به كف از آه خود علم


چون قرص آفتاب كه تابد به صبحدم


گفتا كنون نه جاى علمدارى من است


اين آه كودكان تو و اين ناله حرم


اذن جهاد دشمن از آن شه گرفت و داد


بر پاى شاه بوسه و بر دست شد علم


با نوك نيزه خصم به هم كوفت تا شكافت


قلب سپاه و پس به سر آب زد قدم


پر كرد مشك و خواست لب خشك تر كند


ياد آمدش ز تشنگى سيد امم


آن آب را نخوردو روان شد به خيمه گاه


كابى دهد به تشنه لبان ديار غم


دورش سپاه چون گهرى بود آبدار


همچون نگين احاطه نمودند لاجرم


خستند هر دو دست وى از خنجر جفا


بستند هر دو چشم وى از ناوك ستم


تيرى به مشكش آمد و آبش به خاك ريخت


تنها نريخت آب كه خونش بريخت هم


شد مشك او ز آب تهى قالبش ز خون


نخلش ز پا در آمد و سروش خميد هم


آمد حسين و ديد به آن حالت تباه


فرياد بر كشيد كه پشتم شكست آه

دكتر غلامرضا باهر
سرپرست گروه پزشكى مركز تحقيقات طب اسلامى امام صادق عليه السلام
عضو هيات علمى دانشگاه علوم پزشكى
تقريظ شعرى
تقريظ شعرى شاعر پر سوز و گداز، عاشق و پروانه اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، جناب آقاى محمد على مجاهدى (پروانه )، بر كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
مقتداى اهل دل


اى جمالت آيينه ، حسن روى يزدان را


لحظه اى تماشا كن اين دو چشم حيران را


حضرت ابوفاضل ، مقتداى اهل دل


كز تو مى شود حاصل ، روشنى دل و جان را


خواهد از تو نصرانى ، معجز مسيحايى


اى يهود وبودايى ديده در تو درمان را


روز دين و آيين بود همچو شام ظلمانى


جلوه تو رخشان كرد آفتاى ايمان را


تارى از سر زلفت گر شود نصيب ما


جمع مى توان كردن خاطر پريشان را


خامه اى كه (ربانى ) است حق و شكوه و رحمانى است


مى كند عيان بر خلق نكته هاى پنهان را


دين و دل زما بردند تا به جلوه آوردند


ز آن جمال نورانى (چهره درخشان ) را


مى توان چو (خلخالى ) شد ز خويشتن خالى


تا به سير اجلالى ديد نور يزدان را

محمد على مجاهدى (پروانه )
20/6/1380 شمسى
بخش اول : فضايل حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليهماالسلام پدر ارجمندحضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام از ديدگاه مخالفين و معاندين
فصل اول
مراجعه ابوبكر به على عليه السلام در پاسخ به پرسش عاى مرد يهودى
علامه اديب ابن دريد در كتاب (المجتنى ) با ذكر سند از انس بن مالك نقل كرده كه بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مردى يهودى داخل مسجد شد و سراغ وصى پيمبر را گرفت ، پس مردم با اشاره به ابوبكر وى را معرفى كردند. مرد يهودى به نزد او رفت و گفت : مى خواهم از مسائلى پرسش كنم كه جز پيامبر يا وصيش آنها را نمى داند.
ابوبكر گفت : هر چه مى خواهى سوال كن !
يهودى گفت : به من خبر ده از آنچه براى خدا نيست و از آنچه در نزد خدا يافت نمى شود و از آنچه خدا نمى داند؟
ابوبكر گفت : اى يهودى ، اينها سوال هاى زنادقه و منكران خدا و دين است ، و او و مسلمانان وى را طرد كردند.
پس ابن عباس كه در مجلس حاضر بود گفت : شما با اين مرد يهودى به انصاف عمل نكرديد.
ابوبكر گفت : مگر نشنيدى چه مى گويد؟
ابن عباس گفت : اگر جوابى براى او داريد كه هيچ ، و گرنه وى را به نزد على عليه السلام ببريد تا به سوال هاى او پاسخ دهد، زيرا من خود شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على عليه السلام فرمود: (اللهم اهد قلبه و ثبت لسانه )؛ خدايا دلش را (بدانچه حق است ) رهنمود كن و زبانش را (از خطا و لغزش ) باز دار.
پس ابوبكر و حاضران برخاسته ، به اتفاق مرد يهودى به سراغ على عليه السلام رفتند و اجازه گرفته ، بر حضرتش وارد شدند، آنگاه ابوبكر گفت : اى ابوالحسن ، اين مرد يهودى از من سوال هاى زنديقان را مى كند.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى يهودى چه مى گويى ؟
يهودى گفت : من سوال هايى از شما مى كنم كه جز پيامبر يا وصيش آنها را ندانند.
على عليه السلام فرمود: بگو. يهودى هما سه سال سوال را مطرح نمود.
امام عليه السلام فرمود: اما آنچه را كه خدا نمى داند پس مضمون گفتار شما مردم يهود است كه مى گوييد: عزيز پسر خدا است . و خدا براى خود فرزندى نمى شناسد. و اما آنچه را كه مى گويى نزد خدا يافت نمى شود پس ‍ آن ظلم به بندگان است كه خدا منزه از آن مى باشد. و اما آنچه براى خدا خدا نيست ، شرك است .
آن مرد يهودى با شنيدن اين جواب ها گفت : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله . و ابوبكر و مسلمانان حاضر در مجلس همه به امير مومنان گفتند: يا مفرج الكروب (اى زداينده افسردگى ها و بر طرف كننده غم و غصه ها).
و در روايت ابن حسنويه حنفى موصلى آمده است : در اين موقع صداى فرياد مردم بلند شد و ابوبكر گفت : (يا كاشف الكربات انت يا على فارج الهم ). آن گاه بر بالاى منبر رفت و گفت : (اقيلونى فلست بخير كم و على فيكم )؛ مرا به خود واگذاريد، زيرا تا على عليه السلام در ميان شماست من بهترين شما نيستم (كه كرسى خلافت را اشغال كنم ). چون عمر اين مطلب را شنيد، برخاست و گفت : اى ابوبكر، اين چه سخنى بود كه گفتى ؟! ما تو را براى خود برگزيديم و وى را از منبر به زير آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، پرچم جنگ خيبر را به على عليه السلام مىسپارد و ايشان باكشتن مرحب ، خيبر را فتح مى نمايد
علامه خطيب خوارزمى با ذكر سند از عمر بن خطاب نقل نموده كه گفت :
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز - جنگ - خيبر فرمود:
لا عطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله ، كرارا غير فرار، يفتح الله عليه ، جبرئيل عن يمينه و ميكائيل هن يساره ، فبات المسلمون كلهم يستشر فون لذلك .
فلما اصبح قال : ين على بن ابى طالب ؟
قالوا: ارمد العين .
قال : آتونى به ، فلما آتاه قال رسول صلى الله عليه و آله و سلم : ادن منى . فدنا منه ، فتفل فى عينيه و مسحهما بيده ، فقام على بن ابى طالب عليه السلام فى بين يديه و كانه لم يرمد و اعطات الراية ، فقتل مرحب و اخذ مدينة خيبر.
فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش هم او را دوست دارند، او به طور جدى به روياروى دشمن رود، نه اينكه فرار كند، خداوند به دست او پيروزى عنايت فرمايد، جبرئيل طرف راستش باشد و ميكائيل سمت چپش ، پس مسلمانان شب را گذراندند در حالى كه آرزوى تشرف بدين مقام و ماموريت را در سر مى پروراندند.
گفتند: او دچار درد شده .
فرمود: وى را بياوريد، پس هنگامى كه حضرتش را آوردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نزديك من بيا، و چون نزديك پيامبر شد با آب دهن چشمانش را مسح و مالش نمود، در اين موقع على عليه السلام با ديدگان سالم از جا برخاست آن چنان كه گويا سابقه چشم درد نداشت . پس ‍ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پرچم را به او داد، او هم مرحب بزرگ پهلوان جنگنجو و شجاع يهود - را كشت و خيبر را فتح نمود.
اگر مردم تجمع بر دوستى على عليه السلام مى كردند خداوند آتش جهنم رانمىآفريد
علامه سيد على بن شهاب الدين همدانى از عمر بن خطاب نقل مى كند كه گفت :
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
لو اجتمع الناس على حب على بن ابى طالب لما خلق الله النار. اگر مدرم همه تجمع بر دوستى على بن ابى طالب مى كردند، خداوند آتش ‍ (دوزخ ) را خلق نمى كرد.
مراجعه عمر به على در تعداد طلاق نيز و سنگينى ايمان على بر طبقات آسمان و زمين
علامه ابن عساكر با ذكر دو سند و ديگران با اسناد مختلف نقل كرده اند:
در دوران حكومت عمر بن خطاب دو نفر به نزد او رفتند و از تعداد طلاق كنيز (كه مانع رجوع مى شود) از وى سوال كردند.
پس از جا برخاست و به همراه آنها وارد حلقه اى از رجال كه در مسجد نشسته بودند و مردى اصلع در بين آنها بود شد و با ايستادن بالاى سراو گفت : اى اصلع ، نظر تو درباره طلاق كنيز چيست ؟
آن مرد سر بلند كرد و با اشاره به دو انگشت سبابه و وسطى پاسخ داد: - دو مرتبه - عمر هم به آن دو مرد سائل گفت : كنيز را دو مرتبه مى توان طلاق داد.
پس يكى از آنها گفت : سبحان الله ، ما آمده ايم از تو نظر خواهى و سوال كنيم كه اميرالمؤ منين هستى ، و تو به سراغ اين مرد به راه افتادى و از وى سوال كردى و بدون آنكه با تو حرف بزند با اشاره به انگشتانش پاسخ داد و تو بدين گونه جوابگويى راضى شدى !
عمر گفت : آيا او را شناختيد كه كيست ؟
گفتند: نه .
گفت : اين على بن ابى طالب عليهما السلام است . گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم - كه خود شنيدم - فرمود:
لو ان السموات السبع و الارضين السبع وضعن فى كفة ميزان و وضع ايمان على فى كفة ميزان ، لرجح بها ايمان على .
اگر طبقات هفتگانه آسمان و زمين را در يك كفه ترازوو ايمان على عليه السلام را در كفه ديگر نهند، كفه ايمان على عليه السلام سنگينى كند.
شايان ذكر است كه عده اى از محدثين تنها كلام پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را از عمر بدون سوال و جواب نقل كرده اند.
فضائل غير قابل شمارش على عليه السلام
علامه سيد على بن شهاب الدين همدانى (در گذشته 786) از عمر بن خطاب نقل كرده است كه گفت : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود:
لو كان البحر مدادا، او الرياض اقلاما و الانس كتابا و الجن حسابا ما احصوا فضائلك يا ابا الحسن
اگر درياها مداد شود و روييدنى ها (از جمله درختان ) قلم گردد و انسان ها همه نويسنده و جن ها همه حسابگر، نتوانند فضائل تو را احصا و آمارگيرى كنند اى اباالحسن .
اعتراف عمر به اينكه على مولاى هر كسى است كه پيامبر مولاى اوست
علامه محب الدين طبرى از عمر نقل نموده كه گفت :
(على مولى من كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مولاه ).على عليه السلام مولى و واجب الاطاعه كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مولا و واجب الاطاعه بوده است .
اعتراف عمر به اينكه على او را از هلاكت رهايى بخشيد
علامه گنجى شافعى با ذكر سند نقل كرده است كه حذيفة بن اليمان عمر بن خطاب را ديدار كرد، پس عمر گفت : اى ابن اليمان چگونه به صبح در آمدى ؟
حذيفه گفت : مى خواهى چگونه به صبح درآمده باشم ؟ من صبح در آمده ام
در حالى كه به خدا سوگند از حق كراهت دارم ، فتنه را دوست دارم ، بدانچه نديده ام شهادت مى دهم ، موجود خلق نشده را حفظ مى كنم ، بدون وضو نماز به جاى مى آورم ، براى من در زمين چيزى باشد كه براى خدا در آسمان نباشد.
عحر به خشم آمد، اما به سبب كارى كه عجله داشت به دنبال آن رود، فورا به راه افتاد و تصميم گرفت بعدا حذيفه را به خاطر اين اعترافات به ظاهر ناهنجار اذيت كند، كه در بين راه با على بن ابى طالب عليهما السلام بر خورد، و چون حضرتش او را غضبناك ديد و از وى علت آن را پرسيد، عمر گفت : حذيفه راملاقات كردم ، پس چون از وى پرسيدم چگونه به صبح در آمدى ؟ پاسخ داد: به صبح در آمدم در حالى كه از حق كراهت دارم . على عليه السلام فرمود: راست گفت ، او از مرگ نفرت دارد و مرگ حق است .
عمر گفت : حذيفه گفت : فتنه را دوست دارم .
على عليه السلام فرمود: راست گفت ، مال و فرزند را دوست دارد و خداوند در آيه (انما اموالكم و اولادكم فتنة ) از اموال و اولاد تعبير به فتنه فرموده .
عمر گفت : يا على او مى گفت : بدانچه نديده ام گواهى مى دهم .
حضرت فرمود: راست گفته ، به يكتايى خدا و مرگ ، و حشر و زنده شدن بعد از مرگ و قيامت و بهشت و جهنم و پل صراط كه هيچ كدام را نديده شهادت مى دهد (كه اين شهادت ها هر يك بهترين دليل بر مؤ من واقعى بودن شهادت دهنده است )
عمر گفت : حذيفه ادعا كرد آنچه را غير مخلوق است حفظ مى كنم .
على عليه السلام فرمود: راست گفت ، او كتاب خدا - قرآن مجيد - را حفظ مى كند و آن مخلوق نباشد.
عمر گفت : مى گويد بدون وضو نماز به جاى مى آورم .
على عليه السلام فرمود: راست گويد - مقصودش از كلمه (اصلى ) نماز خواندن نيست ، بلكه - صلوات بر پسر عمم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرستادن است . (كه جايز و غير مشروط به وضو باشد).
عمر گفت : يا على ، حذيفه حرف بزرگ تر از اين حرف ها مى زند.
على عليه السلام پرسيد: چه مى گويد؟
عمر: مى گويد براى من در زمين چيزى باشد كه براى خدا در آسمان نباشد.
حضرت فرمود: راست گويد او داراى زن و فرزند است و خدا از آن منزه است .
عمر - كه با شنيدن جواب هاى امام و پى بردن به راستى و درستى آنچه حذيفه گفته بود به شگفت در آمد - گفت : كاد يهلك ابن الخطاب لولا على بن ابى طالب .
منها بثلاث عشرة و شركنا فى خمس
براى اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم هيجده سابقه (يعنى مايه امتياز و برترى بر ديگران ) باشد كه سيزده عدد آن به على عليه السلام اختصاص داشت و در پنج امتياز ديگر هم على عليه السلام با ما شريك و همسان بود.
توضيحا سيوطى و چند نفر ديگر از علماى سنى اين روايت را بدين گونه نقل كرده اند:
(الطبرانى عن ابن عباس قال : (كانت لعلى ثمانى عشرة منقبة ، ما كانت لاحد من هذه الامة ).
براى على عليه السلام هيجده منقبت و مايه امتياز وجود داشت كه براى احدى از امت چنين امتيازاتى نبود.
بدين ترتيب ، بعيد نيست جمله (فخص على منها بثلاث عشرة و شركنا فى خمس ) جعلى و اضافى باشد و به جاى كلمه (كانت لعلى ) كلمه (كانت لاصحاب محمد) ساخته و جا اندازى شده باشد.
در روايت ديگر چنين است كه عمر گفت : دوازده خصلت براى على عليه السلام جمع شده كه احدى از سابقين و لاحقين يكى از آن فضايل را ندارند، از آن جمله :
1. در خانه كعبه متولد شد.
2. اسم او در آسمان تعيين شد.
3. زن او دختر پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم و از بهترين زنان عالم وجود بود.
4. پسران او از بهترين فرزندان هستند.
5. عقد او در آسمان بسته شد.
6. عاقد او خدا بود.
7. در حين تولد به صورت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم متبسم گشت و آيات تورات و انجيل و زبور و قرآن را، كه هنوز نازل نشده بود قرائت فرمود.
8. لقب اميرالمؤ منين داشت .
9. فصاحت و بلاغت كامل او بود.
10. شجاعت .
11. قضاوت .
12. عبادت او بود.
مراجعه عثمان به امير مومنان على عليه السلام در حكم گوشت شكارى براى محرم
احمد حنبل و ديگران آورده اند: هنگامى كه گروهى از صحابه ، به مكه مشرف شده و در حال احرام بودند، برخى از شكارچيان اطراف كبكى را صيد و طبخ نموده ، براى عثمان و همراهانش بردند و چون همراهانش به علت شكار بودن از خوردنش خوددارى كردند، عثمان گفت ، صيدى است كه نه ما شكار كرده ايم و نه دستور صيدش را داده ايم و افراد صيد كننده محرم نبوده اند و از اين رو خوردنش مانعى ندارد.
مردى از آن ميان گفت : على عليه السلام آن را مكروه مى شمارد.
عثمان كسى را به دنبال على عليه السلام فرستاد و حضرتش در حالى كه گويا سدر بر بدنش ماليده بود حاضر شد و چون عثمان همان سخن قبلى را تكرار نمود و امير مومنان خشمناك شد، پس عثمان گفت : تو با ما كثير الخلاف هستى !
امير مومنان فرمود: خدا را به ياد آوريد و كسى كه در محضر پيامبر خود شاهد بود (كه قطعه گوشتى از گورخر صيد شده براى حضرتش آوردند پس ‍ فرمود ما محرم هستيم و تنها افراد محل آن را تناول كنند) شهادت دهد.
در اين موقع دوازده نفر از حاضران مجلس كه از صحابه بودند برخاستند و شهادت دادند. به روايت ديگر امير مومنان فرمود: خدا را در نظر آوريد و آن كس كه شاهد بود (پنج عدد تخم شتر مرغ براى پيامبر آوردند و حضرتش ‍ فرمود: ما محرم هستيم و آنها را به افراد محل - غير محرم - بخورانيد) گواهى دهد. پس عده اى از رجال برخاسته ، گواهى دادند.
عثمان كه چنين ديد، از جا برخاست و داخل خيمه خود شد و كبك پخته را براى افراد محل گذارد.
مراجعه عثمان به امير مومنان در چگونگى آتش قبر و گفتن لولا على لهلك عثمان
علامه محقق عباس لكهنوى نوشته است : مردى با در دست داشتن جمجمه مرده اى به نزد عثمان رفت و گفت : شما مى پنداريد كه آتش ‍ متعرض اين استخوان مى شود و در قبر دچار عذاب مى گردد، در حالى كه من دستم را بر آن مى نهم و هيچ احساس گرمى آتش نمى كنم ؟!
پس عثمان ساكت ماند و كسى را فرستاد تا على بن ابى طالب عليهما السلام را به مجلس بياورد و چون حضرتش وارد شد عثمان در حاليكه ميان انبوه اصحابش نشسته بود به آن مرد گفت : مسئله اى را كه گفتى اعاده كن . آن مرد هم مجددا مطلبى را كه گفته بود بازگو كرد، در اين موقع عثمان گفت : اى ابوالحسن پاسخ اين مرد را بگو.
على عليه السلام فرمود: گوگرد (يا چيزى كه همانند گوگرد آتش زا بود) با قطعه سنگى بياوريد و هنگامى كه آوردند در برابر آن مرد و ديگر حاضران مجلس با زدن سنگ و مايه آتش زا را به يكديگر آتش توليد كرد. آن گاه به آن مرد گفت : دستت را بگذار به اين سنگ . سپس فرمود: آيا احساس آتش ‍ كردى ؟ نيز فرمود: دستت را بگذار بر اين گوگرد و باز فرمود: آيا احساس ‍ گرمى آتش نمودى ؟ آن مرد (كه هم آتش را ديده بود هم احساس گرمى از سنگ و گوگرد نمى كرد) بهت زده و همچنان خاموش ماند.
پس عثمان گفت : لو لا على لهلك عثمان ؛ اگر على نبود عثمان هلاك شده بود.
فصل دوم : على عليه السلام از ديدگاه دشمنان قسم خورده (معاويه ، عمروعاص ويزيد)
روزى معاويه با يزيد (پسرش ) و عمروعاص وزيرش نشسته بود. در آن حال جامه اى به رسم پيشكش براى معاويه آوردند. جامه بسيار نفيس بود و دل معاويه به آن جامه مايل شد.
عمروعاص خواست آن جامه را از معاويه بگيرد و گفت كه اين نيكو جامه اى بوده است . معاويه گفت : بلى ، نيكو جامه اى بوده است ! عمروعاص دانست كه دل معاويه بدان جامه مايل است ، ديگر سخن نگفت ، سپس يزيد گفت : اين نيكو جامه اى بوده است ، معاويه گفت : بلى ، نيكو جامه اى بوده است ! يزيد نيز فهميد كه دل معاويه به آن جامه مايل است و ديگر سخن نگفت .
آن گاه عمروعاص خواست كه جامه را از چنگ بيرون آورد، از راه شيطنتى كه داشت گفت : هر كدام از ما در مدح على بن ابى طالب عليهما السلام شعرى مى گوييم ، هر يك بهتر گفتيم جامه را برمى داريم ؛ و گمانش اين بود كه معاويه از مدح كردن او امتناع خواهد كرد.
معاويه (لعنة الله عليه ) گفت :

خير الورى من بعد احمد حيدر


و الناس ارض والوصى سماء

يعنى : بهترين مردم بعد از رسول خدا حيدر است ، و مردمان زمينند وصى پيمبر آسمان است .
عمروعاص (عليه اللعنه ) گفت :

و هو الذى شهد العدو بفضله


و الفضل ما شهدت به الاعداء

يعنى : آن حضرت كسى است كه دشمنش شهادت به فضلش مى دهد، و فضيلت آن است كه دشمن به آن شهادت دهد.
سپس يزيد (عليه اللعنة و العذاب ) گفت :

كمليحه شهدت بحسنها ضراوها


و الحسن ما شهدت به الضراء

يعنى مثل زن صاحب جمالى است كه هووى او شهادت دهد حسن او، و حسن آن است كه هوو به آن شهادت دهد. )لله در قائله :

ولايتى لامير النحل تكينى


من بعد موتى و تغسيلى و تكفينى


وطينتى مزجت من قبل تكوينى


بحب حيدر؛ كيف النار تكوينى

قطعه فوق در مدح اميرالمؤ منين عليه السلام كه از نظر ادبى نيز بسيار ارجمند است ، از مجموعه خطى شماره 26/190 كتابخانه آية الله العظمى گلپايگانى يادداشت گرديد و براى درج در جلد سوم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام به دوست بزرگوار، جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى هديه شد.
سيد مصطفى آرنگ ) هشتم شوال 1420 هجرى قمرى
فرخنده روز ميلاد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
حديث (من كنت مولاه ...) به روايت عمر بن عبدالعزيز
حافظ ابو نعيم اصفهانى و ديگران با ذكر سند از يزيد بن عمر بن مورق نقل نموده كه گفت :
هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز - خليفه اموى - درشام به مردم بذل و بخشش مى كرد من حاضر بودم و به نزد او رفتم ، پس از من پرسيد: تو از چه گروهى باشى ؟
گفتم : از قريش .
گفت : از كدام قبيله قريش ؟
گفتم : از بنى هاشم .
پس قدرى سكوت كرد و گفت : از كدام بنى هاشم ؟
گفتم : مولاى على - يعنى غلام آزاده شده على يا دوست على -.
گفت : على كيست ؟
پس من سكوت كردم ، آن گاه دستش را بر سينه خود گذارد و گفت : من هم والله مولاى على بن ابى طالب (كرم الله وجهه ) هستم .
سپس گفت : حديث كردند مرا گروهى كه خود شنيده بودند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد: (من كنت مولاه فعلى مولاه ).
آن گاه از مزاحم - متصدى امور مالى اش - پرسيد: به امثال اين مرد چه اندازه داده مى شود؟ گفت : صديا دويست درهم .
عمر بن عبدالعزيز گفت : به او پنجاه دينار عطا كن . و به روايت ابو داود گفت : به خاطر ولايتش نسبت به على بن ابى طالب شصت دينار بده .
سپس گفت : به شهر خود برگرد، به زودى همان اندازه كه به امثال تو داده مى شود به تو هم داده خواهد شد.
اعتراف عمر بن عبدالعزيز به نشناختن زاهدتر از على عليه السلام
علامه خطيب خوارزمى با ذكر سند به واسطه حافظ ابن مردويه نقل از عمر بن عبدالعزيز كه گفت :
ما علمنا ان احدا كان فى هذه الامة بعد النبى صلى الله عليه و آله و سلم ازهد من على بن ابى طالب .
ما در بين اين امت بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم احدى را نشناختيم كه زاهدتر از على بن ابى طالب عليهما السلام باشد.
بخش دوم : نمونه اى از معجزات اميرالمؤ منين على عليه السلام
فصل اول
طغيان رود فرات و فروكش نمودن آن ، به دعاى اميرالمؤ منين على عليه السلام
لما زاد ماء الكوفة و خاف اهلها الغرق و فزعوا الى اميرالمؤ منين عليه السلام ، فركب بغلة رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و خرج و الناس معه حتى اتى شاطى ء الفرات ، فنزل عليه السلام و اسبغ الوضوء و صلى منفردا بنفسه و الناس يرونه ، ثم دعا الله سبحانه بدعوات سمعها اكثرهم .
ثم تقدم الى الفرات متوكئا على قضيب بيده و ضرب صفحة الماء و قال : انقض باذن الله تعالى و مشيئته ، فغاض الماء حتى بدت الحيتان فى قعر الفرات ، فنطق كثير منها بالسلام عليه بامرة المومنين ، و لم ينطق منها اصناف من السموك ، و هى الجرى و المار ماهى و الزمار، فتعجب الناس من ذلك و سالوه عن علة مانطق منها و صموت ما صمت ، فقال عليه السلام : انطق الله ماطهر من السموك ، و اصمت عنى ما حرمه و نجسه و بعده .
روزى آب فرات طغيان نموده و مردم ازترس غرق شدن به امير مومنان على عليه السلام پناه بردند، آن حضرت بر مركب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوار شده و همراه مردم از كوفه بيرون آمدند تا كنار رود فرات رسيدند. پس حضرت پياده شده و وضو ساختند و به تنهايى نمازى خواندند و مردم ايشان را مى ديدند سپس دعاهايى خواندند كه مردم شنيدند.
آن گاه در حالى كه تكيه به چوب دستى خويش نموده بودند به سوى فرات پيش آمده و بر روى آب زده و فرمودند: به اذن پروردگار فرو بنشين . ناگهان آب فرو رفته به صورتى كه ماهى ها در قعر آن نمايان شدند و بسيارى از آنها بر آن حضرت به عنوان (اميرالمؤ منين ) سلام كردند. دسته اى همچون جرى و مارماهى و زمار سخن نگفتند. مردم تعجب كردند و علت تكلم دسته اى و سكوت بقيه را سوال كردند؟ حضرت فرمودند: آن ماهى ها كه طاهر بودند به سخن آمدند و آن دسته كه حرام و نجس و از ولايت ما دور بودند، ساكت ماندند.آيت الله شيخ مشكور مى گويد: قلبم متوجه خدا و مظلوميت اميرالمؤ منين عليه السلام گرديد
اين جانب منصوره سادات بروجردى صبيه آيت الله بروجردى قضيه مرحوم آيت الله شيخ مشكور را كه در كتاب تنبيه الناس آيت الله بروجردى ، ابوى اين جانب آمده است به رشته تحرير در آورده ام . اميد است مورد رضايت آن يگانه مظلوم تاريخ و فرزند بزرگوارشان ماه بنى هاشم باب الحوائج عليه السلام قرار گيرد ان شاء الله .
آيت الله شيخ مشكور از علماى نجف اشرف در حدود صد و هشتاد سال قبل بوده اند كه در آن جا در صحن مطهر اميرالمؤ منين على عليه السلام نماز جماعت اقامه مى كردند. روزى ايشان به كوفه تشريف مى برند در آن جا يعنى بيرون مسجد مى بينند عربى از اهالى حبشه خيلى گريه مى كند و به عربى مى گويد: قربان شمشيرت بشوم يا اين ملجم كه مردم را از وجود على عليه السلام خلاص كردى . ايشان ، يعنى آقاى مشكور جلو مى رود و مى گويد: غرض شما چيست ؟
مى گويد من از اهالى زنگبار هستم ، آمده ام براى زيارت قبر ابن ملجم . به او مى گويد: قبر ابن ملجم اين جا نيست اشتباه كردى . مرد عرب مى گويد: به من نشان بده كجاست ؟ او را داخل خندق مى آورد كنار رودخانه اى كه پشت كوفه است و جاى خلوتى است ، به او مى گويد: قبر ابن ملجم اين جاست او همان طور كه خود را روى شنها انداخته و براى ابن ملجم اظهار علاقه مى كرد آيت الله شيخ مشكور مى گويد: قلبم متوجه خدا و مظلوميت اميرالمؤ منين عليه السلام گرديد و گرزقوى كه عرب ها به كمر دارند. دست را بردم و به اميد خدا و خوشنودى اميرالمؤ منين على عليه السلام به عنوان تولى و تبرى زدم با همان گرز قيرى كه عرب ها به آن واحد يموت مى گويند زدم سر آن دشمن ولايت على عليه السلام از آن جا بيرون آمدم . ناگهان صداى شرطى عراقى آمد: قم . يعنى بايست ، من ايستادم و گفت : شما با يك نفر ديگر بوديد او كجا رفت ؟ گفتم سگى همراهم بود نه انسان . گفت : همان سگ را چه كارى كردى ، گفتم : موجب اذيت بود، او را كشتم ، گفت : برويم لاشه او را بينيم . اجمالا همين طور كه مى رفتم قلبم را متوجه خدا و ولايت الهى على عليه السلام كردم . از اميرالمؤ منين على عليه السلام خواستم كه مرا از تنگ هاى نجات دهند. به خدا قسم وقتى كه داخل خندق شديم به اذن خدا و معجزه آقا اميرالمؤ منين عليه السلام ديديم از كله تا كمر سگ شده و مسخ گرديده و از كمر به پائين شبيه آدمى است . پس از اين كه شرطى او را ديد گفت :
اين معجزه اى از طرف اميرالمؤ منين تو را به حق آقا على عليه السلام قسم مى دهم حقيقت را به من بگو تا من هم بينا شوم و شيعه گردم . پس از اينكه شيخ مشكور ماجرا را به او مى گويد، شرطى عراقى بلند بلند مى گويد اشهد ان عليا ولى الله ، سپس حقير اين مطلب را از مرحوم آقاى مشكورى كه در قلهك امام جماعت آن جا و فرزند بزرگوار ايشان بود پرسيدم و ايشان گفتند كه در نجف اشرف پس از اين معجزه بسيارى به مذهب تشيع گرويدند.
3. مگر شما به واسطه من از خدا نخواسته بوديد و هابيها شكست بخورند؟!
همچنين در كتاب تنبيه الناس آيت الله بروجردى در صفحه هفتم كتاب ، معجزه ديگرى از حضرت على عليه السلام آمده است كه آن را نيز تيمنا و تبركا مى نويسيم . تقريبا در دويست سال قبل وهابى ها به قبور عراق و قبر سيدالشهداء در كربلا حمله كردند و غارت كردند و سپس به نجف اشرف هجوم آوردند. چون نجف دورش ديوار بود نتوانستند كارى انجام دهند و مدتى نجف در محاصره وهابى ها بود شب جمعه اى گروهى از علماى نجف به حضرت متوسل شدند كه رفع اين غائله شود در همان شب توسل ، عده اى زياد خواب ديدند كه جزء مكاشفه بود ديدند اميرالمؤ منين على عليه السلام دست هاى مباركش را بالا زده و سياه است . سوال كردند: يا اميرالمؤ منين ، چرا دست هاى شما سياه است ؟ فرمودند: مگر شما به واسطه من از خدا نخواسته بوديد وهابى ها شكست بخورند. از اول شب تا حالا هر چه گلوله آمده به شهر نجف اشرف با دست گرفته و به طرف آنها پرتاپ كردم و بدانيد آنها شكست خوردند.
اول اذن صبح آنها را تعقيب كنيد، و درهاى دروازه را باز كنيد و آنها را بكشيد كه قطعا شكست خورده اند. چون مردم به همديگر خواب شب را بازگو كردند. اول اذان صبح دروازه را باز كردند و آن ها فرار كردند و مسلمين آنها را تعقيب كردند و بسيارى از آن ها را كشتند.
(فقطع دابر القوم الذين ظلموا آل محمد و الحمدلله رب العالمين ).
همه درد تو به دوا رسد


ز طريق بندگى على نه اگر بشر به خدا رسد


به چه دل نهد به كه رو كند به چه سو رود به كجا رسد؟


ز خدا طلب دل مقبلى به على بجوى توسلى


كه اگر رسد به على دلى به على قسم به خدا رسد


ازلى ولايت او بود، ابدى عنايت او بود


ز كف كفايت او بود ز خدا هر آنچه به ما رسد


به على اگر برى التجا چه در اين سرا چه در آن سرا


همه حاجت تو شود روا همه درد تو به دوا رسد


على اى تو ياور ويار ما اسفا به حال فكار ما


نه اگر به عقده كار ما مدد از تو عقده گشا رسد

صغير اصفهانى
4. يادم آمد فرماندار جديد وهابى است
مرحوم آيت الله حاج آقا حسين بروجردى طباطبائى فرمودند به نقل از استادشان در زمان مرحوم آيت الله آخوند ملا كاظم خراسانى ، معروف شده بود شب هاى جمعه اعراب بدوى كه از بيرون مى آمدند به نجف دروازه خود به خود براى آن ها باز مى شده حكومت وقت كه وهابى منش ‍ بود دستور داده بود دروازه را به طور ضربدر آهن كش كنند و پليس ها در آن جا كشيك دهند، مبادا شيعيان دست درازى كنند و كليد را به خود فرماندار نجف بدهند تا اعراب بدوى نتوانند بيايند.
مرحوم آيت الله بروجردى به نقل از استادش فرمودند: من ميل به ترشى پيدا كرده بودم ، ترشى فروش نزديك ما نبوده ، كم كم رفتم تا به ترشى فروش ‍ نزديك دروازده نجف رسيدم . ديدم سربازان زيادى آن جا هستند و دروازه را آهن كش كرده اند. يك مرتبه يادم آمد فرماندار جديد وهابى است . و اين كار اوست . با خود گفتم : خوب وقتى آمدم تا به چشم ببينم چگونه دروازه خود به خود باز مى شود. مرتبا صداى جمعيت نزديك مى شود، همين طور كه نزديك مى شدند ناگهان ديدم لمعه نورى به اندازه هندوانه بزرگى از حرم مطهر بيرون آمد و به آهن كشى ها خورده شده و شرطى ها افتادند و بى هوش شدند. اين معجزه عجيب را به چشم خود ديدم و ايمانم به اميرالمؤ منين على عليه السلام قوى تر شد.
4/4/80 شمسى ، منصوره سادات بروجردى
شب هاى على عليه السلام


على آن شير خدا شاه عرب


الفتى بود و را با دل شب


شب ز اسرار على آگاه است


دل شب محرم سر الله است


شب شنيده است مناجات على


جوشش چشمه عشق ازلى


ناله هايش چو در آويزه گوش


مسجد كوفه هنوزش مدهوش


فجر تا سينه آفاق شكافت


چشم بيدار على خفته نيافت


ناشناسى كه به تاريكى شب


مى برد شام يتيمان عرب


پادشاهى كه به شب برقع پوش


مى كشد بار گدايان بر دوش


تا نشد پردگى آن سر جلى


نشد افشا، كه على بود على


شهسوارى كه به برق شمشير


در دل شب بشكافد دل شير


شاهبازى كه به بال و پر راز


مى كند در ابديت پرواز


عشقبازى كه هم آغوش خطر


خفته در خوابگه پيغمبر


پيشوايى كه به شوق ديدار


مى كند قاتل خود را بيدار


ماه محراب عبوديت حق


سر به محراب عبادت منشق


مى زند پس ، لب او كاسه شير


مى كند چشم ، اشارت به اسير


چه اسيرى ، كه همان قاتل اوست


تو خدايى مگر؟ اى دشمن دوست


در جهانى همه شور و همه شر


ها على بشر كيف بشر


پيرهن از رخ وصال خجل


كفن از گريه غسال خجل


شبروان مست ولاى تو على


جان عالم به فداى تو على

5. هدايت سفير فرنگ ، به معجزه اميرالمؤ منين على عليه السلام
شاعرى در عهد شاه عباس قصيده اى در مدح حضرت امير عليه السلام سروده و در آخر قصيده ، طلب صله و جايزه از شاه كرده بود، قصيده را در وقتى انشاد كرد كه شاه به واسطه بعضى سوانح به شدت غضبناك بود، چون شاعر اشاره به مطالبه صله كرد شاه از شدت غضب كه متوجه نبود، گفت : برو صله خود را از كسى بگير كه در حق وى مدح گفته اى ، شاعر گفت : به چشم البته بايد همين طور باشد و من اشتباه كردم كه نزد تو خواندم و از تو جايزه خواستم ، و اندوهناك بيرون آمد و عازم زيارت حضرت امير عليه السلام گرديد.
شاه عباس بعد از سكون غضب و به ياد آوردن كلام خويش پشيمان شده كسى را فرستاد از پى شاعر كه عذر خواهى كرده جايزه بدهد، وى قبول نكرد و پاى پياده و پا برهنه به سوى نجف رفت و با همان هيات سفر داخل صحن شريف شد، و مقابل حرم مطهر حضرت امير عليه السلام ايستاد و بعد از سلام ، عرض كرد: تو بر قصيده من از من داناترى و نيازى نيست كه بخوانم و من بر ساحت تو فرود آمده ام و از تو جايزه مى خواهم كه همه كس ‍ بداند كه از جانب شماست ، و هرگز از مكان خود قيام نخواهم كرد مگر آنكه بميرم يا آنچه مى خواهم در همين جا برسد، و پيوسته مى گريست و تضرع مى كرد تا شب فرا رسيد و خواب او را ربود.
پس حضرت امير عليه السلام را در خواب ديد كه نامه اى به وى داد و فرمود: اين حواله اى است براى سفير فرنگ در بغداد، اين نامه را بده و جايزه خود را از او بگير، شاعر بيدار شد و نامه را در دست خود ديد كه به لغت فرنگ نوشته شده ، ولى از اين حواله تعجب كرد و با خود گفت شايد سر در اين نامه است كه من نمى دانم ، پس به سوى بغداد حركت كرد تا آمد در خانه سفير، چون دربانان را ديد ترسيد كه با آن لباس كهنه چه طور داخل شود و برگشت ، و همچنين روز دوم ، و روز سوم خود را سرزنش كرده گفت : تو مامور هستى از جانب آن جناب و كسى قدرت بر اذيت تو ندارد و اگر مانع شدند بر مى گردى ، پس داخل خانه شد و كسى جلوگيرى نكرد و آمد ديد كه سفير تنها در صحن خانه راه مى رود و با حالت تفكر چوب در دست بر زمين مى زند و چون نظر سفير به شاعر افتاد گفت : كجا هستى كه سه روز است به اين شهر آمدى و از خور و خواب مرا انداخته اى ؟ شاعر تعجب كرد وعذر خود را گفت . سفير فرمود: من به دربانان سپرده بودم كه مانع نشوند و نشانى هاى تو را به آنان داده بودم ، و او را نزد خود نشاند و غذايى خواست . شاعر به واسطه كفر او نخورد، سفير گفت : بخور من نيز در دين تو هستم ، شاعر تعجب كرد و چون خط شريف را داد، سفير گريست و او را در ميان دو چشم خود گذارده بوسيد و خواند و گفت : بالاى چشم ، آن حضرت را نزد من امانتى است امر فرموده به تو بدهم ، شاعر تعجب كرده گفت : آشنا شدن به سرنوشت تو براى من مهم تر است از جايزه گرفتن .
سفير دست او را گرفت در اندرون خانه به مكان خلوتى برد و گفت : بدان كه من تاجرى بودم در شهر خودم ، مال التجاره اى تهيه كردم با جماعتى در كشتى نشسته به سفر دريا رفتيم . از قضا موجى برخاست و كشتى ما به گرداب افتاد، ما از حيرت خود مايوس شديم و در همان جا كشتى هاى زيادى ديديم كه احدى در آن ها نبود، پس در غذا جيره بندى كردم كه مبادا تمام بشود تا اينكه آذوقه تمام شد و هر روز كسى را با قرعه تعيين مى كرديم و مى خورديم تا به جز من و مرد ضعيفى نماند، پس من فرصت يافته او را كشتم و چند روزى با گوشت او زندگى كردم .
در خلال اين احوال در آن كشتى هاى خالى تفريح مى كردم و از اجناس و جواهرات آن ها تفحص مى كردم ، تا روزى جعبه اش يافتم كه سنگ هاى قيمتى و جواهرات نفسيى در آن بود، از جمله سنگ درخشانى ديدم كه مانند آن را هرگز نديده بودم ، پس جعبه را برداشته و خود را به آن سرگرم مى كردم و حال آنكه مى دانستم كه به زودى از آن مفارقت خواهم كرد، تا گوشت آن مقتول تمام شد و زمانى گذشت كه غذايى به دست نيامد و قوا منهدم گرديد و به مرگ خود يقين كردم . در اين حال به خيالم خطور كرد كه تضرع بنمايم به درگاه خدا و توسل جويم به مقربان خدا از انبيا و سوگند دهم به حق ايشان كه شايد بر من رحم بفرمايد و از اين ورطه خلاصى بخشد، پس استغاثه كردم و شفيع آوردم كسانى را كه مى دانستم از آدم تا عيسى و متوسل شدم بديشان ولى فرجى پيدا نشد.
در اين وقت متذكر شدم كه جماعتى از عرب كه به بلاد ماتردد مى كردند مدعى بودند كه پيغمبرى از ايشان مبعوث شده و هر چه فكر كردم اسم او به يادم نيامد، مگر اينكه نام وصى او كه شگفتى هاى زيادى را به وى نسبت مى دهند خاطرم آمد، پس ندا كردم و گفتم : يا على ! اگر مسلمانان راست مى گويند در آنچه به تو نسبت مى دهند و تو در اين مرتبه عظيمى هستى كه ادعا مى كنند، پس مرا از اين ورطه خلاصى بده ، و من عهد مى كنم كه ترك نصرانيت گفته به دين اسلام در آيم و تضرع و استغاثه مى كردم و در شرف هلاكت بودم كه ناگاه ديدم سواره اى روى اسب سفيد پيدا شد و مرا به نام صدا زد، پس من برخاستم كه گويا ضعفى در بدنم نيست و فرمود اين كشتى ها را به يكديگر متصل كن ، من آن ها را با ريسمان ها و زنجيرها وصل كردم ، سپس فرمود: بگير دم اسب را و پاهاى اسب روى آب بود، ودم اسب بلند شده به آن چسبيدم ، پس بر اسب نهيبى زد و چون حركت كرد تمام كشتى ها به حركت آمدند و با اسب به راه افتادند، كه ناگاه ديدم سواد شهر و ديوار خانه ها پيدا شد. پس ايستاد و فرمود: مى شناسى اين شهر را؟ دقت كردم ديدم شهر ماست ، عرض كرديم : آرى اين شهر ماست ، فرمود: برو و اين كشتى ها را با آنچه در آن ها مى باشد از آن توست ، گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: من آن كسى هستم كه صدا كردى و استغاثه كردى . من دهشت عظيمى كردم و در جزاى اين نعمت بزرگ متحير شدم و آن جعبه را كه مملو از جواهرات نفيسه بود در دست گرفته گفتم چيزى لايق حضور مبارك به جز اين ندارم اين هديه را از من قبول بفرماييد.
پس آن جناب گرفت و گشود و يك جواهر ارزشمند قيمتى از آن بيرون آورد و جعبه را به من داده و فرمود:
من اين جواهر را از تو قبول كردم ، بعد به من رو كرد و فرمود: اين امانتى است از من پيش تو آن وقت كه حواله مى دهم به كسى كه از تو بگيرد من گرفتم و داخل شهر شدم و اجناس كشتى ها را پخش كرده مشغول تجارت شدم ، و از اعظم تجار و غنى ترين مردم شدم ، و با بعضى مسلمين خلوت كرده معالم دين اسلام را ياد مى گرفتم و ديدم كه حفظ دين در آن بلاد كفر مشكل است .
روزى سلطان فرنگ را گفتم كه شما هر سالى كسى به بغداد مى فرستيد و مصارف زيادى انفاق مى كنيد، من اين شغل را بدون مطالبه چيزى از دولت متقبل مى شوم ، سلطان از اين سخن خوشحال شد و چون مرا با عقل و ثروت و امانت مى شناخت قبول كرد و مرا بدين جا فرستاد.
من سال هاست كه اينجا هستم در باطن به زيارت ائمه عليهم السلام مى روم و در ظاهر در كيش نصارى مى باشم .
حضرت امير عليه السلام در نامه شريف امر فرموده كه امانت او را به تو بسپارم و آن جواهر را از جعبه اى كه توى صندوقى بود بيرون آورد و به شاعر داد. و او به عجم برگشت و سلطان از قصه او مطلع شده او را طلبيد و ملاطفت و اكرام كرد و فرمود: تو از آن نمى توانى استفاده كنى مگر آنكه بفروشى و من آن را مشترى مى باشم ، بدان چه دلت بخواهد كه از خزينه من بردارى .
شاعر قبول كرد و داخل خزينه شد و هر چه خواست برداشت و سلطان آن جوهره را به خزانه فرستاد، و خدا عالم است كه در اثناى حوادث زمان آن گوهر گران بها چه شد!
قصيده اى به مناسبت ميلاد با سعادت حضرت على عليه السلام


باز طبعم كرد ساز ساحت قدس ولايم


تا زند پر فراز قبه عرش علايم


رفته بر باب على بنشسته سرگردان و حيران


تا ببينم جلوه اى از آن شه ملك بقايم


ناگهان از در رسيدم آن مه والاى عصمت


حضرت مولا امين حق على مرتضايم


پس بدو گفتم على جان اى فدايت جسم و جانم


خود ز نفس خويشتن بر گو تو اى مشكل گشايم


گفت رو رو اين معمايى است بس دشوار و مشكل


كى توان رفتن به كام پشه آن بحر ولايم


گفتمش دانم وليكن عاشقت از خود مرنجان


خود تو برگو كيستى اى دلرباى جانفزايم


گفت دانى كيستم ؟ من ابن عم مصطفايم


من سفيرم من اميرم من على مرتضايم


ابن بو طالب منم سردار هستى سر مطلق


جلوه پروردگارم من امام و پيشوايم


حافظ نسل نبيم صهر ختم المرسلينم


همسر زهراى اطهر زهره خير النسايم


من اميرالمؤ منينم من شه دنيا و دينم


نور حق باب حسين تشنه شاه كربلايم


دخترى دارم نمونه زينب آن فخر شجاعان


مثل كلثومم كه دارد؟ باب مام مجتبايم


من عليم من عليم من امام المتقينم


سرور اهل يقينم شاه اقليم هدايم


اين منم تنديس ايمان اين منم تفسير قرآن


نقطة الباء وجودم سر امكان و بقايم


باء بسم الله و سر رحمتم عين رحيمم


مدح من حمد خدا زيرا كه من شير خدايم


وجه رب العالينم مالك در يوم دينم


ذكر من اياك نعبد مستعين كبريايم


من صراط المستقيمم من شه ملك قديمم


دشمنم گم كرده ره مغضوب حق نارش جزايم


لم يلد ازمادر گيتى چو من در يتيمى


لم يكن للفاطمه كفوى بجز نور ولايم


من شهيدم صالحم برتر ز جمله انبيايم


عبد احمد هستم و مولاى دين مير سخايم


اين منم طه و يس قاف و عين و سين و نونم


و القلم و الذارياتم و الضحى و هل اتايم


من مزمل من مدثر من به معراجش مكبر


مرسلاتم ناشراتم بو تراب پارسايم


سلسبيلم ، كوثرم من مالك يوم القرارم


جنت و نارش به من سپرده از امر خدايم


من صراطم عين ميزانم شفيع شيعيانم


سندسم ، استبرقم ، من زنجبيل دلربايم


نازعاتم ، ناشطاتم ، سابحات و سابقاتم


و السماء ذات البروجم يوم موعود و جزايم


عين فجرم ذات و ترم شفع را باب عظيمم


شاه اصحاب يمانم سر و الشمس و ضحايم


تين و زيتون طور سنين و تجلاى نهارم


اين منم آن احسن تقويم كز باطل جدايم


ليلة القدرم كه از آلاف اشهر برترم من


مطلع الفجرم سلامم جمله قرآن در ثنايم


دين به من گرديده كامل نعمت حق را تمامم


مكتب اسلام را من رهبرى بس پر بهايم


من بشيرم من نذيرم من سراجم من منيرم


شاهد اعمال خلقم لطف حق را من گدايم


اين منم آيات محكم بلكه من ام الكتابم


اين منم قرآن ناطق بر رضاى حق رضايم


صابرين و صادقينم قانتين و منفقينم


من همان مستغفرينم با سحرها آشنايم


من اولو العلمم اولو الالبابم و هم اهل ذكرم


من اولو الامرم كه حق واجب نموده اقتدايم


اين منم كاندر ركوعم معطى خير و زكاتم


اين منم مقصود بلغ او كشف را من ندايم


من خودم مفتاح غيبم من خودم عين شهودم


اولين مخلوق حقم راسخ علم خدايم


سابقون الاولونم تائبون الحامدونم


سائحون الركعونم ساجدون را پيشوايم


مخرج حيم ز ميت مخرج ميت ز حيم


من قسيم عمر و رزقم من بهشت دلگشايم


كوكب درى منم من نور و مشكاة و سراجم


من همان نور على نورم كه مصباح هدايم


من خودم جنات عدنم اعظم آيات حقم


مهد تقوا و حيات طيب و عشق و صفايم


من درخت طور هستم كز تجلاى جلالم


موسى عمران بشد مدهوش سيناى طوايم


اين منم فضل الله و نصر الله و فتح قريبم


محسنينم مسلمينم مومنين را مقتدايم


صافاتم تاليفاتم طارق و سقف رفيعم


من الف لاميم و صاد و مفخر بر انمايم


نجم ثاقب بدر طالع خالص دين مبينم


والقمر روى منيرم تاج راس مصطفايم


اول و آخر منم هم ظاهر و هم باطنم من


عروة الوثقاى دينم قاضى يوم القضايم


من كهدر ام الكتاب حق على و هم حكيمم


من كه فرقانم بلاغم شاه اخوان الصفايم


كعبه را من زادگاهم قبله را ركن ركينم


حجر اسماعيلم و زمزم منم كوه صفايم


مروه ام ركن يمانم مستجار و مستجيرم


هم مقامم بهر ابراهيم و هم كوه حرايم


من كه ميقاتم منايم مشعرم سعيم طوافم


من همان بيت الحرامم بيت معمور خدايم


شاهد بزم الستم با خدا من عهد بستم


اهل ذكرم نور حقم معنى قالوا بلايم


انبيا را من معلم اوليا را اوستادم


اصفيا را مرشدم من قله كوه تقايم


من خليلم من ذبيحم شيث و ادريس و كليمم


عيسى روح اللهم من ثانى آل عبايم


حامل نوحم به كشتى ناجى موسى به بحرم


صاحب يونس به بطن حوت و يار بينوايم


خضر والياسم من و داود و ذا الكفل نبيم


حامى عيسى به مهدم يار شيخ الانبيايم


قلب احمد هستم و نور دل آن شهريارم


من محمد را امينم دين حق را من بهايم


من نگهبان زمينم سر رفع آسمانم


آمرم شمس و قمر را حافظ عرش و فضايم


اين منم صديق اكبر اين منم فاروق اعظم


من پيمبر را وزيرم بهترين اوصيايم


من يداللهم منم عين الله و وجه خدايم


قدرت الله نعمت الله رحمت بى انتهايم


نسخه اسماء حسنا و منم آن اسم اعظم


چونكه من اصل الاصولم واجب ممكن نمايم


شاه فرد مومنينم شهسوار متقينم


آيت عظماى حقم قامت شرم و حيايم


فاتح خيبر منم كوبنده شرك و عنادم


بدر و احزاب و احد را قائدى مشكل گشايم


من علمدارم سپه دارم امير تاج بخشم


من نبى را ياورى دلسوز و با مهر و وفايم


حيدرم من صفدرم من عبد حى داورم من


قاب قوسين شهودم منبع جود و عطايم


من صلاتم من زكاتم من صيام وهم جهادم


اصل و فرع دينم و كروبيان را مقتدايم


ديدن رويم عبادت چون جمال كردگارم


وصف من توصيف حق من جلوه نور خدايم


حب من ايمان و بغضم كفر و الحاد و شقاوت


شيعيانم شادمان و درد آنها را دوايم


باب ايتامم به مسكينان پرستارى روفم


بر اسيران مبهربانم من نواى بى نوايم


در شجاعت نامدارم در صداقت بى مشالم


ساقى حوض شراب طاهر و آب بقايم


جان من جان محمد جان او جان من آمد


اين تعهد نزد حق بستيم در عرش علايم


خاك درگاهم بشد مسجود جبريل و ملائك


اسجدوا فرموده بهر تربت پاكم خدايم


پيك توحيدم من و تورات و خود نفس زبورم


من كه انجيلم براى عيسى او را رهنمايم


فيض اول عقل كل ممسوس ذات كردگارم


حق نموده در ازل تاجى زكرمنا عطايم


باب شهر علم احمد پيكر فضل و شعورم


حاكمم بر هستى و بر ما سوا فرمانروايم


فيض و جودم قسط و عدلم دشمن ظلم و فسادم


من خودم سيف اللهم من تاجدار لافتايم


(ساعيا) دانى كه هستم ؟ بنده پروردگارم !


چونكه عبدم حق بدادم اين چنين عز و بهايم

مرتضى عظيمى (ساعى شهرضائى )
بخش سوم : گلچينى از فراموش شده هاى تاريخ
فصل اول
آيا ضمانت مى كنى مرا به آنچه گفتى ؟
نامه حجت الاسلام و المسلمين حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ هادى اشرفى ، به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
سرور ارجمند مولف محقق جناب حجة الاسلام و المسلمين حاج آقاى شيخ على ربانى خلخالى
ضمن تقديم خالصانه ترين سلام و عرض تبريك به مناسبت عيد سعيد و فرخنده اضحى ، توفيقات روز افزون حضرتعالى را از خداوند مسالت دارم . با توجه به اينكه از مطالب مفيد و وسيع شما استفاده كرده و بهره هاى زيادى برده ام ليكن از كتاب ارزشمند چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام جاى مطلبى را خالى ديدم كه به حضورتان ارسال مى نمايم كه به صلاحديد خود در كتاب مزبور بگنجانيد.
ارادتمند شما اشرفى ، دهم ذى حجه 1421 هجرى قمرى
بسم الله الرحمن الرحيم
حزام بن خالد بن ربيعه با جماعتى از بنى كلاب در سفر بود. شبى از شب ها در خواب ديد كه در يك دشت سرسبز و با صفا نشسته دور از جمعيت يارانش و مرواريد درشت و ذى قيمتى در دست دارد كه زيبائى و درخشش ‍ آن او را متعجب و چشمانش را خيره كرده است . آن گاه ديد سواره اى در كسوت اشراف و بزرگان به نزدش آمد، سلام كرد و حزام جواب سلامش را رد كرد. سواره گفت : مرواريد را به چه قيمتى مى فروشى ؟
پاسخ داد: قيمت آن را نمى دانم ، شما به چه قيمتى خريداريد؟
سواره گفت : من نيز قسمت آن را نمى دانم ، ليكن پيشنهاد مى كنم كه آن را به يكى از بزرگان اهدا كنى و من ضمانت مى كنم تو را به چيزى كه بهتر و بالاتر از درهم و دينار است .
پرسيد: آن چيست ؟ گفت : من ضمانت مى كنم تو را به مقام و منزلت نزد او و درجه و شرافت و سيادت ابدى . باز هم پرسيد: آيا ضمانت مى كنى مرا به آنچه گفتى ؟ گفت : آرى . پرسيد: آيا واسطه اين كار مى شوى ؟ گفت : آرى ، مرواريد را به من بده تا به ايشان هديه كنم .
سپس چون حزام از خواب بيدار شد و رويايش را براى دوستانش تعريف كرد تعبير آن را جويا شد يكى از دوستانش گفت : اگر روياى تو صادق باشد خداوند دخترى به تو عطا مى فرمايد و يكى از بزرگان آن را از تو خواستگارى مى كند و تو به سبب آن وصلت به قرب و شرف و بزرگوارى مى رسى .
پس چون از سفر بازگشت همسر او ثمامه بنت سهيل حامله بود و وضع حمل او مصادف با بازگشت حزام از سفر بود. وقتى مژده دادند كه خداوند دخترى به او عطا فرموده : چهره اش شكفت و بسيار شاد و مسرور گشت و با خود گفت : خوابم درست بوده و پرسيدند نام او را چه انتخاب مى كنى . گفت : او را فاطمه نامگذارى كنيد و كنيه اش را ام البنين ، و اين رسم عرب بود كه هنگام ولادت نام و كينه مولود را انتخاب مى كردند.
كوبنده در كيست ؟
نامه جناب حجت الاسلام و المسلمين ، حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى ، به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام :
بسمه تعالى
السلام عليك يا مولاى و سيدى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته ، اغثنى
مطالبى جالب از زندگانى و مصائب قمر بنى هاشم باب الحوائج عليه السلام از كتاب مولد العباس ابن على عليه السلام .
1. روايت شده از قنبر غلام اميرالمؤ منين عليه السلام كه گفت : در حالى كه در مسجد النبى صلى الله عليه و آله و سلم در مدينه نشسته بوديم و اميرالمؤ منين عليه السلام در جمع ما مانند ماه شب چهارده در وسط آسمان صاف تشريف داشتند و ما را موعظه نموده و بيم از جهنم داده و تشويق به بهشت مى فرمودند، ناگاه مردى اعرابى آمد و مركب خود را در مسجد بست و وارد مسجد شد. اميرالمؤ منين على عليه السلام را در ميان اصحاب ديد كه نشسته اند آمد و سلام بر آن بزرگوار نمود و دست هاى آن سرور را بوسيد و با ادب ايستاد.
اميرالمؤ منين عليه السلام به او فرمودند: اى برادر عرب حاجتت چيست و چه مى خواهى ؟ عرض كرد: اى آقاى من شما آگاه تريد به آن .
قنبر مى گويد: آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به من توجه كردند و فرمودند: اى قنبر، به منزل برو و به بانوى خود زينب دختر فاطمه بنت رسول الله بگو: فلان كيسه پول را كه در فلان جامه دادن در فلان جا هست ، به تو بدهد (و بياور).
عرض كردم : حب و كرامت ، مخصوص خداوند و تو است ، اى آقاى من .
به منزل اميرالمؤ منين عليه السلام رفتم ، دوبار در زدم ، بار سوم فضه دم در آمد و گفت : كوبنده در كيست ؟
گفتم : قنبر غلام اهل بيت . گفت : اى قنبر حاجتت چيست ؟ فرمان مولا و سيدم اميرالمؤ منين عليه السلام را به فضه گفتم .
فضه به داخل منزل بازگشت و من دم در ايستادم ، صداى غريو شادى و سرور از درون منزل شنيدم . وقتى فضه آن كيسه پول مخصوص را آورد علت صداى شادى را پرسيدم .
گفت : همين الآن پسرى براى اميرالمؤ منين عليه السلام به دنيا آمد. گفتم : از كدام يك از همسران حضرت ؟ گفت : از ام البنين فاطمه بنت حزام عليها السلام ، و بانوى من زينب فاطمه زهرا عليهماالسلام به من فرمود كه به تو بگويم : وقتى نزد اميرالمؤ منين رفتى به آن حضرت بشارت اين نوزاد را بده و از اسم و كنيه و لقب اين نوزاد سوال كن . گفتم حبا و كرامة . پس از رسيدن به مسجد و دادن كيسه پول به دست مبارك مولا درخدمت آن بزرگوار ايستادم ، كيسه پول را به آن مرد اعرابى عطا فرمودند و او رفت . بعدا اميرالمؤ منين عليه السلام به من توجه نموده ، فرمودند: اى قنبر چه خبر دارى ؟ زيرا اثر خوشحالى و سرور در صورتت مى بينم . عرض كردم : بلى ، اى آقاى من ، به شما بشارت مى دهم بشارت بزرگى . فرمودند: خير است اى قنبر، اين بشارت چيست ؟ عرض كردم : اى آقاى من ، پسرى برايتان به دنيا آمد، فرمودند: از كدام يك (از همسرانم )؟ عرض كردم : از فاطمه ام البنين عليها السلام . فرمودند: چه كسى اين خبر را به تو داد؟ عرض كردم : خادمه شما فضه وقتى كيسه پول را برايم آورد به من خبر داد و گفت كه زينب دختر فاطمه عليهما السلام مى گويد: مولايت را به اين نوزاد بشارت بده و از اسم و كنيه و لقب او سوال كن .
وقتى حضرت اين بشارت را شنيد از خوشحالى صورتش گل انداخت و فرمود: اى قنبر، اين نوزاد مقام بزرگى نزد خداست ، و اسامى و القاب او زياد است .
براى نامگذارى و كنيه او من خودم به منزل مى روم . همان وقت حضرت برخاسته به منزل تشريف فرما شدند، بعد از ورود به منزل ، دخترش زينب را صدا زد و فرمود: دخترم زينب ، پسرم را نزد من بياور، زينب در حالى كه برادر نوزادش را كه پيچيده در پارچه اى سفيد بود روى دست داشت آمد. وقتى نزديك پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد تبريك گفت و نوزاد را به آن بزرگوار داد (توجه به اين نكته لازم است كه سن مبارك زينب كبرى عليها السلام هنگام ميلاد ابوالفضل عليه السلام بيست سال بود).
اميرالمؤ منين عليه السلام نوزاد را گرفت ، در گوش راست او اذان و در گوش ‍ چپ او اقامه گفت و نگاه طولانى به او مى فرمود، زينب كبرى عليهاالسلام بعد از فراغ پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام از مراسم سنت ميلاد، رو به آن حضرت كرد و عرضه داشت : اى پدر جان ، اسم و كنيه اين نوزاد چيست ؟
فرمود: دخترم ، اسم و عباس و كنيه او ابوالفضل و اما القاب او زياد است از جمله آنها قمر بنى هاشم و سقا است . زينب عليهاالسلام بعد از شنيدن فرموده پدر عرض كرد: پدر جان ، اما اسم كه عباس است در اين نوزاد هم علامت شجاعت و دلاورى مى باشد، و اما كنيه اش كه ابوالفضل است در اين مولود هم نشانه شهامت و برترى هست ، و اما لقب او به قمر بنى هاشم ، علامت درخشندگى و جمال در او هست ، ولى معناى سقا چيست ؟ آيا برادرم سقا است .
اميرالمؤ منين عليه السلام در جواب فرمود: دخترم ، نه آن طور كه تو فكر مى كنى كه سقايى شغل و حرفه او باشد، بلكه او اهل و عشيره خود را سقايت مى كند، او ساقى تشنگان كربلاست .
هنگامى كه اين فرموده را زينب كبرى عليها السلام شنيد رنگ صورتش ‍ تغيير كرده بغض گلوگير او شده اشك چشم او بر صورتش جارى گشت .
حضرت فرمود: از گريه خوددارى كن ، برادرت را بگير، او را با تو امرى مهم در پيش است . زينب عليها السلام نوزاد را در برگرفته به سوى مادرش ‍ برگرداند، ام البنين عليهاالسلام در حالى كه از اسم و كنيه و لقب فرزند خود سوال مى كرد به استقبال حضرت زينب عليها السلام شتافت .
زينب عليهاالسلام به او فرمود: اسم اين نوزاد عباس و كنيه اش ابوالفضل و لقب او قمر بنى هاشم است . وقتى ام البنين عليهاالسلام لقب بنى هاشم را شنيد فرياد شادى سر داد و از خوشحالى صورتش گل انداخت و گفت : الحمدلله رب العالمين ، الآن خواب من تاويل شد. زينب عليهاالسلام به او فرمود: آن رويا كه تاويل شد چه بود؟ ام البنين عليهاالسلام زينب عليهاالسلام را از خوابى كه قبل از ازدواج با اميرالمؤ منين عليه السلام ديده بود خبر داد.
هنگامى كه زينب عليهاالسلام جريان خواب را از ام البنين عليهاالسلام شنيد خوشحال شد و صورت برادرش عباس عليه السلام راغرق بوسه كرد و فرمود:
به خدا عباس برتر از قمر است .
او حافظ و نگهبان توست
2. نقل شده است : چند روزى كه از ميلاد حضرت عباس عليه السلام گذشت زينب كبرى عليهاالسلام در حالى كه عباس عليه السلام را در آغوش ‍ داشت خدمت پدرش اميرالمؤ منين عليه السلام آمد و عرض كرد:
از آن وقت كه اين نوزاد به دنيا آمد قلب خود را وابسته و متعلق به او مى بينم .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چون او كفيل (حافظ و نگهبان ) تو است .
عرض كرد: كفيل من !
فرمود: بلى ، اما تو از او جدا مى شوى و او هم از تو مفارقت مى كند.
عرض كرد: پدر جان ، آيا او مرا رها مى كند يا من از او جدا مى شوم ؟
فرمود: بلكه تو از او جدا مى شوى اما (نه اين كه او زنده باشد) در آن هنگام حضرت عباس عليه السلام روى زمين گرم و سوزان با دست هاى جدا از بدن و فرق دوتا از عمود آهنين .
در اين لحظه زينب عليهاالسلام با صداى بلند فرياد زد: وا عباساه .
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اين زينب امانت من نزد توست
3. نقل شده است : درهنگام احتضار اميرالمؤ منين عليه السلام وقتى زينب عليهاالسلام را ديد آن حضرت فرزندانش را جمع كرده و مشغول وصيت به آنها و سفارش درباره آنهاست نزد پدر بزرگوارش شتافت و عرض كرد:
پدر جان ، مى خواهم يكى از برادرانم براى حفظ و حراست من متعهد شود.
حضرت فرمود: دخترم ، اينها برادرانت هستند هر كدام را خواستى براى اين كار انتخاب كن ، اين حسن و اين حسين عليهماالسلام است . عرض كرد: حسن و حسين عليهماالسلام امامان و آقايان من هستند، و من با چشم خود آنها را خدمتگزارى مى كنم ولى از برادران ديگرم انتظار خدمت دارم چون شايد در زندگانى ام به مسافرتى محتاج شوم ، لذا و حفاظت و خدمت مرا در سفر وحضر متعهد شود.
مولا عليه السلام فرمود: هر كدام را خواستى انتخاب كن . زينب عليهاالسلام نگاهش را به سوى برادرانش انداخت ، او كسى را براى مطلب خود نيز از قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام انتخاب نكرد. پس عرض كرد: پدر جان ، اين برادرم را مى گويم و به عباس عليه السلام اشاره كرد. اميرالمؤ منين عليه السلام به عباس عليه السلام فرمود: پسرم نزديك بيا، عباس عليه السلام نزد مولا رفت ، مولا عليه السلام دست زينب عليهاالسلام را گرفت و در دست عباس عليه السلام گذاشت و فرمود: بنى هذه و ديعة منى اليك (پسرم اين زينب امانت من نزد تو است ) در حالى كه اشك چشم عباس عليه السلام بر گونه هاى صورتش جارى بود عرض كرد: پدر جان ، چشم تو را روشن مى كنم و تمام توان خود را در نگهدارى و حفاظت زينب عليهاالسلام به كار مى برم . آن گاه اميرالمؤ منين عليه السلام به عباس و زينب عليهاالسلام نگاه مى كرد و گريه مى نمود.
وقتى ام البنين عليهاالسلام وارد شد زينب عليهاالسلام به استقبال او شتافت
4. نقل مى كند: هنگامى كه بشير وارد مدينه شد و خبر شهادت امام حسين عليه السلام را اعلام كرد و زن و مرد مدينه به طرف دروازه شهر حركت كردند در بين آنها ام البنين عليهاالسلام هم بود كه به استقبال كاروان حسينى به سمت دروازه آمد. وقتى خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد بيهوش روى زمين افتاد. در اين بين اهل بيت امام حسين عليه السلام به منزل هاى خود وارد شدند و زينب عليهاالسلام فرمود: نمى خواهم امروز نزد من آيد مگر زنى كه عزيزى را در كربلا از دست داده باشد. آنگاه در منزل خود جلوس فرموده ، به فضه خادمه دستور داد كه دم در باشد.
وقتى ام البنين عليهاالسلام به هوش آمد، از زينب كبرى عليهاالسلام و اهل بيت امام حسين عليه السلام سوال كرد: به او خبر دادند كه به منزل هاى خود رفتند.
از طرفى در حالى كه اهل بيت مشغول گريه و زارى بودند ديدند كه كسى در را مى كوبد. فضه گفت : چه كسى در مى زند، همانا خانم من زينب عليهاالسلام نمى خواهد زنى نزد او بيايد مگر زنى كه عزيزى را در كربلا از دست داده باشد.
ام البنين عليهاالسلام به او فرمود: به خانم خود زينب عليهاالسلام بگو من هم شريك او در اين عزا هستم و مى خواهم نزد او بيايم تا او را در اين عزادارى يارى كنم ، چون من خودم همانند او در مصيبت هستم .
وقتى فضه اين جريان و گفتگو را به حضرت زينب عليهاالسلام عرض كرد، فرمود: از او بپرس كه چه كسى است كه در مصيبت مانند من است ؟ بعد فرمود: اگر گمانم درست باشد بايد ام البنين عليهاالسلام باشد.
فضه دم در برگشت و عرض كرد: خانم من مى فرمايند تو چه كسى هستى كه در مصيبت همانند من هستى ؟
فرمود: من مادر فرزند از دست داده ، مادر مصيبت بزرگ هستم .
عرض كرد: واضح بيان كن . فرمود: زن محزون مى باشم كه صاحب فاجعه كبر است . عرض كرد: برايم نيكوبيان كن كه چه كسى هستى ؟
فرمود: آيا مرا نشناختى ، من ام البنين هستم .
عرض كرد: همانا خانم من درست حدس زد و به خدا قسم تو همان گونه كه مى گويى مادر مصيبت عظما و فاجعه كبرا است .
آن گاه فضه در را به روى او باز كرد. وقتى ام البنين عليهاالسلام وارد شد زينب عليهاالسلام به استقبال او شتافت و او را در بر گرفت و گريه كرد و فرمود: خدا اجر تو را در مصيبت چهار فرزندت زياد كند.
ام البنين عليهاالسلام عرض كرد: و شما هم خداوند اجر تو را در مصيبت امام حسين عليه السلام و چهار فرزندت زياد كند و ام البنين عليهاالسلام هم گريه كرد و هر كسى كه در آنجا حضور داشت گريه كرد.
عبيدالله بن عباس بن على عليهم السلام ، لباسهاى پدر را پوشيد
5. نقل مى كنند: امام زين العابدين عليه السلام بعد از حادثه عاشورا، در روزهاى عيد جلوس نمى فرمود بلكه وقتى روز عيد مى رسيد آن روز روز حزن و گريه او بود و مصيبت او تازه مى شد به حدى كه شيعيان و اهل بيت او از بزرگ و كوچك اين مطلب را فهميدند.
پس چون مدتى طولانى بر اين عادت حضرت گذشت صبر شيعيان تمام و حوصله شان تنگ شد. لذا به مناسبت نزديك شدن يكى از اعياد عده اى از زنان خود را نزد عقيله بنى هاشم زينب كبرى فرستادند كه درباره اين موضوع با حضرت گفتگو كند و عده اى از مردان شيعه هم براى همين مطالب همان موقع نزد آن حضرت رفتند.
هنگامى كه خدمت آن حضرت نشستند و خواستند گفتگو را شروع كنند غلامى آمد و عرض كرد: اى آقاى من ، سيده من شما رامى خواند، حضرت از مجلس برخاست . در اين هنگام ديدند حضرت زينب عليهاالسلام به استقبال آن حضرت آمد و آمدن زنان و شيعه و خواسته شيعيان را به حضرت اطلاع داده ، حضرت فرمود: ان شاء الله جلوس مى كنم .
وقتى حضرت به جاى خود برگشتند ديدند اصحاب هم همان در خواست را مى كنند، به آنها فرمود: به شرط اين كه براى مبارك باد نزد من نياييد و هيچ كدام از شماها هنگامى كه روز عيد نزد من مى آيد آثار خوشحالى از لباس نو و مثل آن نداشته باشد.
عرض كردند: ان شاء الله همان طور كه اراده فرموديد خواهد شد.
روز عيد كه فرا رسيد آن بزرگوار در مجلس خود براى مردم جلوس فرمود.
فرزند حضرت ابوالفضل عليه السلام به نام عبيدالله بن عباس بن على عليهم السلام معمولا خدمت حضرت مى رسيد و با آن بزرگوار مانوس بود و آن حضرت هم او را به خاطر مقام و منزلت پدرش حضرت ابوالفضل عليه السلام اكرام و احترام مى فرمود.
هنگامى كه عبيدالله آن بزرگوار را ديد كه در روز عيد براى مردم جلوس ‍ فرمود گمان كرد كه حزن و گريه تمام شد، لذا نزد جده اش ام البنين عليها السلام آمد و گفت : اى مادر، پسر عمويم على ابن الحسين عليهماالسلام در اين روز عيد براى مردم جلوس فرمود آيا برايم لباس نو هست ؟ تا در اين روز عيد بپوشم .
ام البنين عليهاالسلام فرمود: آرى ، پسر عزيزم ، آن گاه لباس هاى ابوالفضل العباس عليه السلام كه از دوران كودكى آن سرور در كنارى مانده بود را به اقامت عبيدالله پوشيد. آن طفل با لباس هاى نو خدمت امام زين العابدين عليه السلام كه درميان اصحاب نشسته بودند آمد. به محض اين كه نگاه آن حضرت به آن طفل افتاد كه مى آيد و لباس هاى عمويش عباس عليه السلام را در بردارد به قامت تمام ايستاد و اشك چشم مباركش بر گونه هاى نازنين جارى شد و گريه كرد.
محضر آن بزرگوار عرض شد: اى پسر رسول خدا چه چيزى باعث گريه شما شد؟
فرمودند: اين پسر عموى من است كه لباس هاى پدرش را پوشيده ، هنگامى كه او را ديدم به نظرم آمد مثل اين كه او عمويم عباس عليه السلام است و به ياد واقعه عمويم در روز عاشورا افتادم ، لذا گريه كردم . كه ناگاه عبيدالله بن عباس با همان لباس هاى پدر وارد مجلس شد و به حضرت سلام كرد.
حضرت به او فرمود: اى پسر عمو، اين لباس ها چيست ؟ پسر عزيزم گمان كردى حزن و اندوه ما بر امام حسين و پدرت عباس عليهماالسلام و بنى هاشم تمام شد، عرض كرد: اى آقاى من اين ايطور گمان كردم .
فرمود: هيهات اى پسر عمو، حزن و اندوه ما بر امام حسين عليه السلام تا روز قيامت تمام شدنى نيست . سپس اين اشعار را سرود:

نحن بنى المصطفى ذوو غصص


يجرعها فى الانام كاظمنا


عظيمة فى الانام محنتنا


اولنا مبتلى و آخرنا


يفرح هذا الورى بعيدهم


و نحن اعيادنا ماتمنا

آن گاه حضرت گريست و هر كس در مجلس حاضر بود گريه كرد. توسل به ام البنين عليهاالسلام
6. در ضمن انواع توسلات به حضرت ام البنين عليهاالسلام مى گويد:
بين زن ها مشهور است كه روز شنبه روز مخصوصى است كه روزه گرفته مى شود و ثواب روزه به ام البنين عليهاالسلام هديه مى شود.
ارادتمند: محمد رضا خورشيدى
قمر بنى هاشم عليه السلام و قبرستان بقيع
(پدر پدر عباس نيست ؟)
على عليه السلام از جا برخاست . فاطمه عليهاالسلام شوريده حال ، به حضرت حسن مجتبى عليه السلام خيره شد. مرواريد اشك ، دانه دانه از صدف چشمانش بر چهره اش فرو غلتيد. قامتش بى اختيار تا شد و درهمان جا روى زمين نشسته و سرش را پايين انداخت .
تمام كوچه هاى شهر مدينه را زير پا گذاشتند. از حضرت عباس عليه السلام خبرى نبود جوانان بنى هاشم - دختر و پسر - هر يك چراغى در دست همه جا راجستجو كردند بى فايده بود. هيچ كس نمى دانست اين نوجوان ده ساله كجا رفته است . اوضاع مدينه نگران كننده بود آشوبگران درجاى جاى شهر ديده مى شدند، و سربازان خليفه ، هر حركتى را زير نظر داشتند. خبر رسيده بود كه سپاه معاويه براى يارى عثمان و نجاتش از دست مخالفان مسلح و خشمگين اش به زودى به شهر خواهند رسيد.
شب بود، غريبى خاندان على عليه السلام ، هيچ كس آن شب نمى دانست فاطمه كلابيه (ام البنين عليهاالسلام ) چه مى كشد، دو فرزند داشت : عباس ر جعفر و مدت ها بود كه او را فاطمه نمى خواندند و نام زيباى مادر پسران (ام البنين ) را براى خويش برگزيده بود.
على عليه السلام در حياط ايستاده بود و به ماه مى نگريست و آسمان پرستاره فاطمه عليهاالسلام فرزندم عباس را درياب على عليه السلام برگشت گفته بود كه كسى ام البنين را فاطمه نخواند. كسى در آنجا ديده نمى شد. صداى آشنا و دلنشين دوباره بر جانش نشست . على عليه السلام امام حسين عليه السلام را صدا كرد.
حسين جان ، آماده باش كه برويم برادرت عباس را بيابيم ، امام حسين عليه السلام گفت : چشم پدر جان من حاضرم على عليه السلام كيسه پر از نان و خرما را بر دوش گرفت . به سرعت از كوچه پس كوچه هاى مدينه گذشتند. قبرستان بقيع را در سكوتى دهشتناك در برابرشان قرار گرفته بود. باد زخمى لنگ لنگان مى توفيد و بر سر و روى آنها شلاق وار فرود مى آورد.
على و حسين عليهماالسلام آهسته آهسته ، خود را نزديك مزار غريب رساندند. نوجوانى آشفته با موهاى خاك آلود بر مزار به خواب رفته بود. على عليه السلام بى اختيار نشست و امام حسين عليه السلام نيز هر دو مى گريستند يكى براى همسر و محبوب ، ديگرى براى مادرى به لطافت صبح حضرت عباس عليه السلام چشمانش را گشود. پدر و برادر را در برابر خود ديد سلام كرد. على عليه السلام دست نوازش را بر سر عباس ‍ عليه السلام كشيد و گفت :
(چرا نگفتى كه به بقيع مى آيى ؟ همه در خانه نگران تو هستند؟) آخر من مى خواستم قبر فاطمه زهرا عليهاالسلام را زيارت كنم . مى ديدم كه بعضى از شبها شما و حسن و حسين و زينب و ام كلثوم و عمويم عقيل عليهم السلام به اينجا مى آييد. چند بار خواستم كه از شما اجازه بگيرم ، گفتم شايد چون ... چون پسر زهرا...)
و ديگر نتوانست چيزى بگويد و به سختى گريست . على عليه السلام او را در آغوش گرفت . صدايى دلنشين ، در گوش زمان پيچيد.
(على جان ، فرزندم عباس را به تو مى سپارم !
بر رونق دين فزود عباس


سر تا به قدم همه ولايت


مجذوب حسين بود عباس


تا نغمه ان قطعتموا زد


گلبانگ ظفر سرود عباس


درمحكمه قضاوت عشق


پرسند اگر كه بود عباس


آرد سر و چشم و دست خونين


بر همت خود شهود عباس


قامت به نماز عشق چون بست


بر رونق دين فزود عباس


اما ز چه از قيام آمد


يك مرتبه در سجود عباس


شد وصل قيام بى ركوعش


بر سجده بى قعود عباس


گر آب نخورده بر لب آب


در روزه عشق بود عباس


نازم به چنين صلاة و صومى


كه اين گونه دوا نمود عباس

بر شوكت ما فزود عباس


آئين قيام در ره حق


بر رهبر ما نمود عباس


بد رهبر عشق عاشقان را


در عشق خوش آزمود عباس


با دست يداللهى كه او راست


بر شوكت ما فزود عباس


آنجا كه ز پا فتاده بر خاك


آن گه كه به خون غنود عباس


مى گفت سلام و از امامش


لبيك خدا شنود عباس


تا ديده شدش نشانه تير


صد ديده به حق گشوده عباس


از غيرت و همتش روان كرد


دريا به كنار رود عباس

از لقب قمر بنى هاشم بسيار مسرور مى شوند
جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد على امامى فرزند آية الله حاج آقا رضا امامى فرمودند:
يكى از برادران دينى كه صدق گفتار او مورد اطمينان است برايم گفت : شبى در عالم رويا مرحوم پدرت را ديدم ، در حالى كه مى دانستم ايشان مرحوم شده است . پس از احوال پرسى ، تقاضا كردم از عالم برزخ مطلبى برايم بيان كند. فرمود: نمى توانم ، اصرار كردم . ايشان فرمود:
پس از آن كه پافشارى كردم ، فرمود: اين قدر برايت بگويم كه در اين عالم ، مولايم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هرگاه مى شنود كه به ايشان قمر بنى هاشم خطاب مى شود خيلى خشنود مى شوند و آن حضرت از اين لقب (قمر بنى هاشم ) بسيار مشعوف و مسرور مى گردد.
والد حقير، مرحوم آية الله حاج آقا رضا امامى سدهى صبح روز آخر ماه رجب 1410 قمرى برابر 6/12/68 شمسى ساعتى پس از اقامه نماز جماعت و ذكر مصائب اهل بيت عليهم السلام و از جمله ذكر مصيبت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام به جوار رحمت حق شتافت . روانش ‍ شاد.

يا راج اطلب ما بدالك من غنائم


واسال منيرا القمر من بنى هاشم


قد خاب من يرجوا ولايدعوا اباالفضل


باب الحوائج ذو العطاء كنز المكارم

اين دو بيت را به عليا مخدره فاطمه كلابيه ام البنين عليهاالسلام تقديم نمودم ، اميد است بپذيرد، ان شاء الله تعالى .
مسكين
مصيبتى بى نظير در عرصه كربلا
اين نوشتار كوتاه بنا به خواسته مولف محترم كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مرقوم شد.
الاحقر محمد صادق اميدوارى خراسانى
اول ربيع الثانى 1422 قمرى مطابق با 2/4/80 شمسى
حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در روز عاشورا به مصائبى گرفتار شد كه در حق شهيدى از شهداى كربلا شنيده نشده است .
خوردن تير به چشم نازنين حضرتش ، بريده شدن دو دست مباركش ، خوردن عمود آهنين بر فرقش در حالى كه وسيله دفاعى وى يعنى دست هاى مباركش بريده بود، خجلت فراوان و تاثرهاى وجدانى و عاطفى در موفق نشدن در آوردن آب براى خيمه ها، و اطفال تشنه كام ، و... مصيبتى كه هم اكنون برايتان نقل مى كنم .
شايد تا حال كمتر درمقتلى ديده و يا از واعظى شنيده باشيد. البته ممكن است بعضى با اين مصيبت بزرگ آشنا باشند، و آن سر كوچك بودن قبر نازنين آن حضرت را - با وجود رشيد بودن قد شريفش - كشف مى نمايد.
اين مصيبت را صاحب كتاب دعائم الاسلام قاضى نعمان مغربى ، متوفى 363 قمرى در كتاب خود: شرح الاخبار فى فضائل الائمه الاطهار، جزء سيزدهم ، جلدسوم ، (چاپ جامعه مدرسين قم ، ص 193) آورده است ، كه عين عبارت را ملاحظعه مى فرماييد:
... و قطعوا يديه ور جليه حنقا عليه ...؛
... و دست هاى آن بزرگوار و نيز پاهاى آن نازنين را از روى كينه و دشمنى بريده و قطع نمودند.
و بنا به نقل اين محدث قرن چهارم ، در همان صفحه ، اين اشعار معروف اثر طبع (فضل ) كه نسب او به سه واسطه به قمر بنى هاشم عليه السلام مى رسد مى باشد:
فضل بن محمد بن الحسن بن عبيدالله بن العباس بن على عليهماالسلام


احق الناس ان يبكى عليه


اءذ (فتى ) بكى الحسين بكربلا


اخوه و ابن و الده على


ابوالفضل المضرج بالدماء


و من واساه لا يثنيه شى ء


وجاء له على عطش بماء

بخش چهارم : وظايف و مسئوليتها
فصل اول
پيامبران خدا و امامان معصوم عليهم السلام ، انسان هاى كاملى هستند


به كارهاى گران مرد كارديده فرست


كه شير شرزه در آرد به زير خم كمند

برجستگى و برازندگى افراد، از راه قبول وظيفه و مسئوليت هاى خطير و حساس معلوم مى شود. به خصوص اگر از جانب كسانى محول شود كه از نظر كمالات انسانى و فضايل نفسانى و ارزش هاى شناخته شده ، در مرتبه اى والا باشند.
پيامبران خداو امامان معصوم ، انسان هاى كاملى هستند كه نقص و خلل و ضعفى در اخلاق و گفتار و كردار آنها نيست و كارى كه اينها انجام مى دهند، مى تواند به عنوان بهترين الگوى رفتارى و بهترين سرمشق اخلاقى مورد استفاده ساير انسان ها قرار گيرد. گو اينكه خود آنها نيز همانند نيستند و ميان آنها نيز تفاوت و تفاضل است .
در تاريخ زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به افرادى بر مى خوريم كه از سوى آن بزرگوار، مسئوليت ها و وظايفى عهده دار شده اند. قطعا اگر اينها واجد شرايط قبول مسئوليت نبودند و صلاحيت لازم را درمحدوده وظيفه اى كه بر عهده آنها گذاشته مى شد، نداشتند. هرگز رهبر بزرگ اسلام آنها را نصب نمى كرد.
البته گاهى ممكن است مصالحى اقتضا كند كه افرادى را براى كارهايى ماموريت و مسئوليت دهند كه بالاتر از حد توان آنهاست . اين هم فايده يا فوايدى دارد. مهم تر از همه اينكه خود آن شخص و اشخاصى كه با او برابر يا از او كمترند، به ميزان توانايى خود پى مى برند و توقعات و انتظارات بيهوده را كنار مى گذارند. به علاوه لياقت و شايستگى آنكه مسئوليت خود ر به نحو مطلوبى انجام مى دهد، ظاهر مى شود.
در جنگ خيبر، هر روزى يك تن ، پرچم مى گرفت و به مبارزه مى شتافت و شب هنگام ، فتح نكرده باز مى گشت . يك روز ابوبكر خسته و كوفته و بى اخذنتيجه ، از ميدان نبرد مراجعت كرد و روز ديگر عمر. از اين رو ابن ابى الحديد معتزلى مى گويد:

و ان انس الذين تقدما


و فرهما والفر - قد علما - حوب

(هر چه فراموش كنم ، فرار آن دو تن را فراموش نمى كنم و آنها خود مى دانستند كه گريز از جنگ ، ننگ است ).
شب هنگام پيامبر خدا فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى سپارم كه همواره در ميدان نبرد، حمله ور ناگريزنده است . او خدا و رسول را دوست مى دارد وخدا رسول او را خدايت خيبر را به دست او مى گشايد.
فرداى آن روز اصحاب گرد آمدند و هر كس آرزو مى كرد كه مصداق گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، خودش باشد.
دراين موقع ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم على عليه السلام را احضار كرد كه مرد يگانه اين ميدان بود و كسى جز او نمى توانست فاتح خيبر باشد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اول هم مى دانست كه كسى جز على عليه السلام گشاينده دژهاى يهوديان خيبر نيست . ولى بايد مجال و فرصت مى داد تا افراد ديگر هم در اين مسابقه شركت كنند و در اين ميدان زور آزمايى گام نهند، تا ارزش ها و لياقت شناخته شود.
خواجه نصير الدين طوسى مواردى مواردى از اين قبيل را در كتاب ارجمند كلامى خود تجريد الاعتقاد بر مى شمارده ذيلا به آنها اشاره مى كنيم :
عدم اولويت ابوبكر
از آنجا كه مساله امامت امت ، از مسائل بسيار ظريف و خطير و حساس ‍ است و پويندگى اسلام و رشد و شكوفايى و بالندگى آن بر بستر زمان ، بستگى به اين دارد كه بهترين ها بار مسئوليت را به دوش گيرند، رهبر بزرگ اسلام به گونه اى عمل مى كرد كه مردم ، آگاهى پيدا كنند و به نحو مطلوب و شايسته اى به وظيفه خود عمل نمايند.
خواجه مى فرمايد:
(ولم يتول عملا فى زمانه واعطاه سورة برائة فنزل جبرئيل و امر برده و اخذ السورة منه وان لا يقرئها الا هو او احد من اهل بيته فبعث بها عليا).
به ابوبكر در زمان پيامبر، كارى سپرده نشد، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم سوره مباركه برائت را به او داد (كه به مكه رود و بر مشركان قرائت كند) جبرئيل نازل شد و امر كرد كه پيامبر او را برگرداند و سوره را از او بگيرد و جز خود يا يكى از خاندانش سوره را (بر مشركان ) قرائت نكند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابوبكر را بازگردانيد و سوره برائت را از او گرفت و ماموريت را به على عليه السلام سپرد).
اگر انسان دقيق شود به اسرار اين اعزام وارجاء اين دادن و گرفتن مسئوليت و اين اعزام نهايى كه به اشارت غيب صورت گرفته آگاه مى شود.
عدم اولويت عمر
يكى از انتقادات بر ابوبكر اين است :
(و خالف الرسول فى الاستخلاف عندهم و فى تولية من عزله ).ابوبكر در دو مورد با پيامبر مخالفت كرده : يكى در مساله انتخاب خليفه - بنابراين راى اهل تسنن - و ديگرى در دادن مسئوليت به كسى كه پيامبر اكرم او را عزل كرده بود).
از نظر اهل تسنن ، پيامبر اكرم جانشينى براى خود تعيين نكرده است . ايراد اين است كه چرا ابوبكر با پيامبر مخالفت كرد و عمر را به جانشينى خود برگزيد؟!
علامه حلى در توضيح مخالفت دوم مى گويد: مقصود از آنكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم معزولش كرده ، عمر است پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، يك بار در جنگ خيبر به او ماموريت داد و او شكست خورده برگشت و يك بار هم او را مامور صدقادت كرد و به سبب شكايت عباس - عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - از سمت خود كنار گذاشته شد. اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، از كار ابوبكر اظهار عدم رضايت كردند و طلحه به او گفت : شخصى درشتخو و خشن را بر ما ولايت و حكومت دادى .
عدم اولويت عثمان
خواجه درباره عثمان مى گويد:
(وعابوا غيبته عن بدر و احد و البيعة ).
مسلمانان عدم حضور عثمان را در جنگ بدر واحد و در بيعت رضوان ، بر وى عيب گرفته اند.
تاريخ ، آيينه است حوادث بزرگ ، آزمون است . آنكه در حوادث بزرگ ، نقش ‍ دارد، ارزشمند است و آنكه در اين حوادث ، نقشى ندارد، سربلندى و افتخار ندارد.
اولويت اسامه
خواجه پس از آنكه تخلف از سپاه اسامه را عيبى بزرگ بر متخلفان مى شمارد، مى فرمايد:
(وولى اسامة عليهم فهو افضل و على لم يول عليه احد او هو افضل من اسامة ) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، اسامه را برايشان فرماندهى بخشيد. بنابراين ، على عليه السلام برتر از اسامه است .
اين نمونه هاى را براى اين آورديم ، تا معلوم شود كه دادن پست ها و مسئوليت ها و يا گرفتن و ندادن ، از روى ملاك و معيار بوده و جز ضابطه ، هيچ چيز حاكم نبوده و رابطه را در اين گزينش ها و عزل كردن نقشى و دخالتى نبوده است .
با اين مقدمه ، بايد به سراغ آن قهرمان نام آورى برويم كه در حيات سه امام همام ، مورد اعتماد و اطمينان كامل بوده و ساير امامان بزرگوار نيز از او به نيكى و عظمت ياد كرده و مقام و مرتبه او را ستوده اند.
سخن درباره وظيفه ها و مسئوليت هايى است كه در جريان قيام خونين حسينى بر عهده حضرت عباس عليه السلام نهاده شده ، تا از اين رهگذر بتوانيم آن قهرمان بزرگ عالم اسلام و آن پهلوان مرزبان حريم عترت و قرآن ، و آن سلحشور سپاه مخلص يزدان را بهتر بشناسيم و از صميم قلب در برابر عظمت بيكرانش سر تعظيم فرود آوريم و به انسان هاى مخلص حق دهيم كه قرنهاى متمادى به ياد آن استوانه شجاعت و رشادت ، اشك ريخته و در حرم پاكش با خداى بزرگ به راز و نياز نشسته و بر بساط قرب حق ، به آرامش دل رسيده و به جان و دل ، به حق پيوسته و از ما سواى او گسسته و بريده اند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ، كلمه اى است جامع كه جامع ترين كلمات ، يعنى قرآن مجيد بر سينه پاك و پر فروغش نازل گرديده و خود، قرآن مجسم و مظهر كرامت و صراط مستقيم و نور ساطع است . نسخه وجود او، درمان همه دردها و كانون همه شفاها و نجات بخش همه انسان ها از پليدى ها و كژى ها در تمام دوره ها و قرون و اعصار و در همه بلاد و اعصار و اقطار است و اگر انسان بخواهد از قيد تعلقات نفسانى و از وساوس ملعونه شيطانى برائت جويد، راهى جز اينكه حقيقت او را، در مد نظر قرار دهد، ندارد كه خود فرمود: (من رانى فقد راى الحق ) هر كه مرا ببيند، حق را ديده است .
بارى هرگاه چنين پيامبرى ، مسئوليت هايى را بدهد و يا مسئوليت هايى را بازگيرد، بهترين معيار براى شناخت لياقت ها و عدم لياقت ها به دست مى آيد.
در آيه شريفه مباهله ، (فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم )
اميرالمؤ منين عليه السلام به عنوان نفس پيامبر، يعنى خود پيامبر، معرفى شده و بنابراين ، كارهايى كه او بعد از پيامبر انجام داده ، دقيقا كار خود پيامبر محسوب است و همان گونه كه كارهاى پيامبر اكرم الگو واسوء است ، كارهاى آن بزرگوار نيز اسوه است . ساير ائمه اطهار عليهم السلام نير چنينند.
حضرت عباس عليه السلام مورد اعتماد و احترام سه امام بوده و علاوه بر اينكه در دوران اميرالمؤ منين و امام مجتبى عليهماالسلام شايستگى ها و لياقت هاى او در حد اعلى به ظهور و بروز رسيده و مخصوصا در جنگ صفين ثابت كرده است كه قهرمانى نستوه و دلاورى رزمجوست ، در صحنه نبرد خونين كربلا پاى همت بر قله بلند افتخار نهاد و گوى سبقت را در ميدان مسابقه مردانگى و صلابت ، از همگنان ، بل از همگان ربود.
اكنون سخن درباره وظيفه ها و مسئوليت هاى حضرتش در قبال برادر و سرور و فرمانده و پيوايش حضرت امام حسين عليه السلام است كه از مطالعه و ملاحظه اين مسئوليت به ميزان لياقت و استعداد و اطمينان و اعتماد امام حسين عليه السلام در برابر آنكه به تمام وجود در خدمت مكتب و پيشواى مكتب است ، مى توانيم پى ببريم .
اما قبل از آنكه درباره وظيفه ها و مسئوليت هاى حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام و رابطه بسيار گرم و صميمانه و خالصانه و مخلصانه او با برادرش پى ببريم ، ناچاريم به دو مطلب توجه كنيم : يكى ارتباط و پيوند جسمانى و ديگرى ارتباطى و پيوند روحانى